خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

دستگیران الهی



باعرض تسلیت رحلت جانگداز پیامبر گرامی اسلام ، امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا(ع) در این بخش از خاطراتم میخواهم برشی از زندگیم را بیان کنم ، اگر که اشتباه نکنم سال 55 بود که من وارد کلاس دوم دبستان شده بودم ، ن

اگفته نماند که من 5 ساله به مدرسه رفته بودم ،احساس درد دندان داشتم ابتدا این درد کم بود اما بعد بشدت افزایش پیدا کرد بگونه ای که امانم را بریده بود شبها از شدت درد بیدار میشدم روی تاقچه می نشستم و صورتم را به پنجره میچسابندم تا کمی سرد و کرخت شده و دردش ساکت شود ،پدرم که وضع را بدین صورت دید ناچار شد که مرا برای درمان به قزوین بیاورد و به پیش دندانپزشک ببرد ، آن دندانپزشک هم بدلیل بی اطلاعی و کم تجربگی نتواسته بود تشخیص دهد در ته دندان نوعی ضایعه وجود دارد که قبل از کشیدن باید آن را درمان نمود و جدای از این متاسفانه بجای دندان خراب دندان سالم را کشیده بود با تصور اینکه با کشیدن دندان خراب مشکل رفع شده است به گرمارود برگشتیم واما تازه اول ماجرا بود اینبار علاوه بر درد در سمت راست صورتم و محل درد یک برامدگی که ابتدا به اندازه کوچک و سپس بزرگتر شد بوجود آمد روزهای میگفتند که نزول ( زیل ) کرده و خوب میشود اما خوب بشو نبود ، برای علاج این برآمدگی سزاغ مش امان اله را گرفتند ایشان از پدر مرحوم خود مش قاسم تا حدودی به طب سنتی آگاهی داشت و در ضمن آروبندی ماهر بود او علفی بنام پنیرکی را با چند گیاه دیگر مخلوط کرد و مرهمی درست کرد ور روی محل برآمدگی گذاشت و گفت که اگر این برآمدگی سر باز کند مشکل حل میشود اما مرهم نتیجه ای نداشت و این غده روز به روز بزرگتر میشد و باز دوباره پدرم بهمراه مادر وخانواده برای درمان به شهر و اینبار تهران آمدیم روزها از پی هم میگذشتند ، از این دکتر به آن دکتر اما نتیجه ای در بر نداشت و این غده روز بروز بزرگتر میشد حالا به اندازه سیبی بزرگ تقریبا تمام دهان کوچکم را فرا گرفته بود و غذا تنها خوردن شیر و مایعات برایم امکانپذیر بود ، به پیشنهاد یکی از پزشکان چند روزی زیر برق قرار گرفتم که آنهم نتیجه نداد ، در یکی از همین ایام یکی از فامیل ها به پدرم گفته بود که فلانی وقتی که نتیجه نداره چرا اینقدر این دکتر و آن دکتر میکنی و پدرم در جواب و در حالیکه عصبانی شده بود گفته بود چطوره ببرمش شاهرود آبش بدهم ببرد ، حالا دیگر نزدیک عید شده بود و شش ماه مراجعه به دکترهای مختلف هیچ راه امیدی را باقی نگذاشته بود که به یکباره پدرم نیز مثل همه شیعه ها که در آخر راه متوسل به خاندان عصمت وطهارت میشوند برقی در چشمانش زد و گفت میرویم مشهد امام رضا(ع ) و باز همان فرد به تمسخر گفته بود آره امام رضا تیغ جراحی بر میداره صورت این بچه رو جراحی میکنه ، و پدرم بی اعتنا به حرف وی تصمیم خودش را گرفته بود خدا بیامرز دائی محمد علی برایمان بلیط قطار گرفت اما تا چند روز به رفتن فرصت داشتیم به توصیه یکی از اقوام برای  اعزام به خارج از کشور پدرم به شورای عالی پزشکی  مراجعه نمود و تشکیل پرونده داد ..آنروز که میخواستیم بطرف مشهد حرکت کنیم را درست بخاطر دارم پدرم تمام شیشه های دارو را بر زمین زد و شکست و به سطل آشغال ریخت تنها یک قطره نوالژین که فقط یک مسکن برای درد بود و خیلی هم تلخ و بدمزه برداشت به مشهد رفتیم و  یک شب من را آنجا به پنجره فولاد دخیل بستند ، یک قربانی کردیم طبق معمول قربانی را را به آشپزخانه آقا دادیم و یک روز ناهار هم میهمان آقا بودیم  از مشهد که برگشتیم و حالا نزدیک عید بود  برای عید به گرمارود آمدیم به گرمارود که آمدیم  یک روز هم به امامزاده آئین امامزاده قاسم (ع) (همین عکس بالا) رفتیم و من و پدرم شب را در آنجا گذراندیم و من را دخیل بستند  ، عید که گذشت یک روز پدرم بدون اطلاع و سزاسیمه به شهر رفت و فردای آنروز در یک روز بارانی و در حالیکه ماشینی را کرایه کرده بود مارا به تهران برد خودش تعریف میکند که خوابی دیده بود که سه نفر آقای سبز پوش قول خوب شدن فرزندش را به او داده بودند ، او پس از خواب به شورای عالی پزشکی میرود به وی میگویند که نظر نفر پزشک آخری برای اعزام که آقای دکتر یزدی باشند نرسیده شما برو و از ایشان پیگیری کنید پدرم به آقای دکتر یزدی مراجعه مینماید و ایشان میگویند فلانی کجائی شما ، ما در به در دنبال شما میگردیم یک پروفسور دانمارکی که ما قصد داشتیم پسر شمارا برای اعزام به وی معرفی کنیم به اتفاق پسرش بدون هیچ برنامه و دعوتی به ایران آمده انده برو سریع  پسرت را بیاور ، من در بیمارستان پارس که آنزمان مدیریتش با خود آقای بود بستری شدم پروفسور دانمارکی و فرزندش که ایشان نیز جراح بودند و آقای دکتر یزدی و تیم پزشکی من را جراحی کردند که 8 ساعت بطول انجامید و طی آن غده مزاحم را که 450 گرم شده بود برداشتند  تومور مربوطه یک نوع سرطان پیشرونده بود ، با توجه به وسعت عمل جراحی و حساسیت آن که در ناحیه صورت بود احتمال آسیب دیدگی چشم ، گوش ، لب و حس بینائی بسیار وجود داشت که خوشبختانه با یاری خداوند و دستهای شفابخش دکتر یردی  و پزشکان  همراه ایشان هیچ عارضه ای بوجود نیامد ، بعد از حدود 50 روز خوابیدن در بیمارستان حالا بایست مرخص میشدم ، پدرم به حسابداری میرود  میگویند که حسابتان  حدود 60 هزار تومان میشود که بیست تا سی هزار تومان را بیمه میدهد و مابقی را خود باید بپردازید در زمان خود این مبلغ بسیار زیادبود علی الخصوص برای یک کشاورز  ساده که البته حدودیکسالی بود که  استخدام شده آموزش و پرورش نیز شده بودند پدرم با شنیدن این جمله به حسابدار میگوید من این پول رو حالا ندارم پس بگذارید بروم  چیزی بفروشم تا این پول را جور کنم بیاورم در حین همین گفتگوها حسابدار دیگر سر میرسد و میگوید شما فلانی هستید و پدرم میگوید بله میگوید که آقای دکتر یردی سفارش شما را کرده هر چقدر که دارید بپردازید پدرم میگوید من حدود 1500 تومان دارم و وی میگوید همان کافیه و برگه تسویه را میدهد . از درب بیمارستان که داشتیم رد میشدیم نگهبان صدا زد فلانی داری بسلامتی میروید پدرم میگوید بلی میگوید دکتر برای پسرتان هدیه دوچرخه آورده اینجاست آن را هم ببرید و انگار که دنیارا به من داده اند آخر آنروزها داشتن دوچرخه آرزوئی برای همه بچه ها بود .

عکس بالا متعلق به ایشان جناب آقای دکتر ی اسماعیل یزدی استادی به تمام معنا انسانی وارسته و شریف پدر علم جراحی و آسیب شناسی فک و صورت در ایران عضو هیئت امنا دانشگاه علوم پزشکی قزوین و صدها عنوان افتخار و یک عمرخدمت به این کشور عزیز و مردمانش که قطعا بنده نمونه کوچکی از هزاران بوده ام امیدوارم که هر جا هستند خدا سالم و پایدار نگهشان دارد

نظرات 5 + ارسال نظر
میثم عسگری شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ق.ظ http://www.andej.com

خاطره‌ای بسیار گیرا و تاثیر گذار و در عین حال پر افت و خیز. خدا رو شکر که بخیر گذشت!

ممنون از بیان شیوایتان، از خواندنش لذت بردم.

ح-خیری جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ب.ظ http://2000jouladak.blogfa.com

با سلام
دستان پرتلاش دکتر یزدی و ایمان قوی پدرتان همیشه همره شما باشد و انشاء اله قدرش را بیش از پیش میدانی .

دوست یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ق.ظ

خدا نگهدار دکتر یزدی و امثال او باشد

شمس الدین رجبی چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:32 ب.ظ http://baghedasht.blogfa.com/

با سلام وعرض ادب
خاطره بسیار زیبایی بود، راستش تصادفی به این پست و داستان واقعی تلخ وشیرینتان مواجه شدم که بسیار زیبا هم به رشته تحریر درآورده اید ...بی شک هریک از فرزندان الموت داستانهایی برای گفتن دارند...برای شما همولایتی عزیز که قدر دان انسانهای نیکو کاری چون آقای دکتر اسماعیل یزدی ...هسید آرزوی سلامتی و سربلندی می نمایم در پناه حق باشید

صوفی شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:45 ب.ظ http://jorabbafi.blogfa.com

سلام
بدنبال معنای قطره نوالژین بودم که به اینجا رسیدم.
درود بر این چنین پزشکانی.
متاسفانه این روزها دیگر اینگونه رفتارها در دنیای پزشکی کمرنگ شده و گاهی بسیار کدر.
خلطره ی بسیار جالب و زیبایی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد