1- دکتر معاینه اش که تمام شد گفت حسین آقا مشکل چشم شما و نابینائیتان یک چیز غیر طبیعی است اگر اتفاقی افتاده آنرا بازگو کنید تا بتوانم علاجی پیدا کنم ، پیرمرد آه بلندی کشید و گفت سرباز که بودم در باغشاه خدمت میکردم یک شب در حالیکه سرپست مشغول خدمت بودم
دیدم شخصی با هیبت زنانه دارد نزدیک میشود هرچه ایست دادم توجهی نکرد و گفت آشنا هستم تا اینکه نزدیک شد دیدم یک دختری هست گغتم که اینجا چکار میکنی گفت شاید باور نکنی اما من از جنیان هستم من عاشق تو شده ام و تو باید با من ازدواج کنی هرچه از من انکار از اواصراربود و بالخره ما با هم ازدواج کردیم و با من به الموت آمد و در یکی از پناهگاههای کوه اطراف روستا ساکن شد ثمره ازدواج من با آن یک دختر شد پدر و مادرم که بی اطلاع از همه چیز بودند اصرار کردند و همسری برای من اختیار کردند ، همسر اجنه من قول داده بود که کاری به کار زندگی ما نداشته باشد فقط یک خواسته ای داشت ، او میگفت در شبهای سرد زمستان اجازه بده ما در منزلت بیائیم و گرم باشیم و اگر که من یک جیغ کشیدم بیا بیرون جلوی سگهای روستا را بگیر چونکه آنها میتوانند ما را ببینند و اگر جلوی آنها را نگیری به ما آسیب میزنند ، و بدین ترتیب ما با هم زندگی میکردیم ، تا اینکه یکی از روزها من قصد داشتم به شمال برای آوردن ذغال و برنج بروم و برای خداحافظی پیشش رفته بودم گفت حسین آقا اگر که شمال رفتیم سعی کن در گرمدره که یک چشمه آب آنجاست اطراق نکنی انجا یک سری از اجنه کافر هستند و به آدمیزاد مخصوصا اگر ندانسته کاری بکند آسیب میزنند شما آدمها عادت دارید کنار چشمه ها قضاء حاجت میکنید و نمیدانید که در همان حال آنجا مکان حضور اجنه ها است و آنها را عصبانی میکنید ، من هم قول دادم و به سفر رفتم اما موقع برگشت این سفارش فراموشم شد ، و در همان منزل فرود آمدیم بعد از بارگیری و خوردن آب بمحض اینکه خواستم قضاء حاجت کنم آنگار با پتک روی سرم کوبیده اند و دنیا برایم تیره و تار شد از آنروز چشمهایم کم کم نور خود را از دست دادند تا امروز که تقریبا نابینا شده ام اما دردناکتر از چشمهایم بلائی بود سر همسر و دخترم آمد یک شب که هوا سرد بود و من هم حال درستی نداشتم صدای جیغ مخصوص را شنیدم اما تا لباس بپوشم و بیرون بیایم کمی طول کشید و وقتی بیرون رسیدم صدای فریادهای اور شنیدم به کنار رودخانه جائیمه صدا از آنطرف می آمد رفتم و دیدم که سگها همسر و دخترم را دریده اند پیرمرد این را که گفت گریه امانش نداد و زار زار گریه کرد و میگفت که هیچوقت خود را نخواهد بخشید
2- مش هاشم مرحوم پدر مش قنبر خاکپور مرحوم اصلیت زوارداشتی داشت تعریف میکرد وقت کاشت برنج در مازنداران برای تولکار (tool ) ( به گل و لای در گرمارود تول میگویند) به آنجا میرفتیم و برگشت معمولا ذغال و برنج میگرفتیم و برمیگشتیم از جنگل خارج نشده بودیم که شخصی گفت اگر الموت زواردشت میروید آنجا به هات باگوئید که هوتش بامرد ، ما از آنجا آمدیم و ناهار را منزل یکی از فامیلها زوارداشت بودیم من گفتم راستی ما داشتیم می آمدیم یک شخصی گفت در زواردشت به هات بگوئید هوتش بامرد ، هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای جیغ و شیونی از پسین ( pasin) ( در گرمارود به آشپزخانه ها که حالت انباری هم داشتند پسین میگفتند) خارج و انگار کسی با سرعت برق و باد و شیون کنان خارج شد صاحب خانه گفت کسی در پسین نبود و آن حتما همزاد آن جن بوده است
3- مرحوم سید محمد سیمیاردشتی تعریف کرده است ، از شمال بر میگشتم پای شاه سفیدکوه بار گرفته بودم شولا (shoula ) ( شولا نیم تنه ای پشمی که معمولا چوپانان از آن استفاده میکردند ) را بخود پیچیده بودم و در حال استحرات که ناگهان صدای جیغ تعداد زن را شنیدم که کمک میخواستند ، دست چوب خود را برداشتم و بطرف صدا رفتم وقتی رسیدم دیدم که دو تا گرگ به سمت تعدادی زن در حال حمله هستند که با داد و فریاد و حمله بطرف گرگها آنها را فراری دادم ، گرگها دور شدند آنها گفتند تو امروز لطف بزرگی در حق ما کردی و ما مدیون تو هستیم ما از اجنه هستیم حالا هر چی میخواهی و هر کاری داری بگو بعد بمن گفتند چشمهایت را ببند ما دو ساعت دیگر تورا به محلت میرسانیم اما قاطرهایت را میتوانیم فردا بیاوریم و بعد همین کار را کردند از آن به بعد من را در کارها کمک میکردند و مردم تعجب میکردند چطور بدون کمک گندمهایم را سریع میچیدم و کارهایم را پیش میبردم یکروز گفتند که چشمهایت را ببند تا به کربلا ببریمت و من چشمهایم را بستم و بعد از دو ساعت در کربلا بودم بعدها که خودم به کربلا رفتم دیدم که همه آن جاها برایم آشناست و دقیقا همان بوده که جنیان مرا برده بودند.
4- پریشب میهمان پدرم اینها بودیم و حرف از جن شد این داستانها که گفتم نقل قولی بود که از ایشان نمودم ، همانجوریکه در نوشته های پیشین گفته بودم در فرهنگ مردم الموت در گذشته جن حضوری پررنگ داشته و در اغلب شب نشینی ها از آنها داستانها میگفتند
دست مریزاد جناب اسکندری عجب حکایتی فرمودید خواندم لذت بردمنمی دانم کتابهای بنده را مطالعه فرمودید (سیالان چنارخونبار راز آتشفشان )جناب اسکندری هم ولایتی اگر براتون مقدوره ادرس بدهید کتابهایمرا براتون می فرستم
با سلام خدمت جناب آقای رشوند بزرگوار - از بذل محبت حضرتعالی و بنده نوازی شما بی نهایت سپاسگزارم - متاسفانه موفق به مطالعه کتابهای شما نشده ام و بسیار مشتاق به مطالعه آنها هستم البته اگر آدرس انتشارات و کتابفروشی در قزوین را بدهید ممنون خواهم شد و راضی به زحمت شما بزرگوار نیستم
سلام ممنون که سر زدی. همه خلعتبری ها یه جورایی با هم فامیلند. سپاس
درود....خوب است...نه خیلی ...اما ضعفی هم اگر هست در نثر نوشته است....گمانم با کمی وسواس و سرک کشیدن به نوشته های کسانی که در زمینه ادبیات فولکلور و خوب نوشته اند بتوانی آثار درجه یکی به خوانندگانت بدهی.علی اشرف درویشیان و رضا خندان مجموعه چند جلدی (؟) خوبی دارند...آل احمد و آذر یزدی هم همینطور....داستانهای یوسف جان علیخانی هم منطقه ای ات هم خوب است ...به هر صثورت ورودت به دنیای جذاب ادبیات داستانی را تبریک می گویم
سلام جناب اسکندری
تبریک من را بپذیرید خوشحال شدم مخصوصا با این حکایت های جذابتون
موفق باشید
با افتخار در سایت اوان لینک شدید
همچنین این پست شما با اجازه در سایت اوان قرار گرفت