خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

گرگهائی گرگتر از گرگ

در حالت خواب و بیداری هستم که انگار صدای بع بع بره گوسفندی بگوشم میرسد چشم باز میکنم میبینم که درست است روز اول عید پدرم بره سفید زیبایی را اورده است که خانه را پا بزند تا سال پربرکت و خوش یمنی باشد . بره را به همه اتاقها و پسین خانه میبرد و بعد ما ان را در آغوش میگیریم کمی گل نان بهش میدهیم ونوازشش میکنیم ، بره ای زیبا و دوست داشتنی است که زود خو میگیرد بره را پدر به طویله بر میگرداند. و پس از آن هر روز که برای کمک به غذا دادن گوسفندان میرویم سراغی هم از بره میگیریم.

گالش ده انتخاب شده و چند روزی است که گوسفندان را به چرا میبرد غروبها مردم ده روی قبرستان جمع میشوند و هر کس گوسفندان خودش را جدا میکند و به طویله اش میبرد آن روز هم همه هستند گوسفندان که بر میگردند  مش حسینعلی سیاهکالی که معروف به دکتر است میگوید اسکندری این میشت فنچر است نگاه کن خوب راه نمی رود ، پدرم آن شب حواسش به میش هست به خانه که می آید ناراحت است میگوید میش غذا نمی خورد ، از قضا این میش مادر همان بره سفید و زیباست ، فردایش میش را  همراه بقیه به صحرا نمی فرستیم و می آوریمش جلوی خانه اما اصلا چیزی نمی خورد و حالش بدتر هم میشود ، بدون شک اینجوری تلف خواهد شد هر چه علاج محلی که میدانند انجام میدهند و ناجارا سرش را میبرند در هزارلایش طناب نایلونی گیر کرده ، و بره سفید میشود بی مادر چقدر برای او بد یمن بود این اول سال

 از امروز براسر (barasar ) داریم براسر به چند روزی که در اول بهار صاحب گوسفندان حق دوشیدن شیر را دارند میگویند ، هر کسی گودال کوچکی برای خود درست میکند سنگی میگذارد و ظرف مسی شیر را درون گودال قرار میدهد گوسفندان که می آیند هر کسی  یکی یکی گوسفندانش را میگیرد میدوشد ، ما بچه ها عاشق کفی هستیم که روی ظرف جمع میشود بعد از دوشیدن بره ها را می آورند و بین گوسفندان رها میکنند صحرای محشری است بره ها بدنبال مادران و مادران بدنبال بره ها میگردند ، برخی خودشان برخی هم به کمک صاحبانشان بره ها به مادرانشان میرسند ، اما بره کوچک و سفید من هر طرف که میگردد اثری از مادرش نمی یابد اورا میگیریم و بغلش میکنم و به کناری میروم پدرم که کارش تمام میشود متوجه من و بره میشود میگوید آن را به میشی بیاندازیم که بره اش مرده است  چون اگر بره نداشته باشد شیرش زود خشک میشود، میش را پیدا میکنیم بره را میبریم اما میش لگدی به بره میزند و در میرود پدرم به فکرش میرسد از یکی از میشهای عاقل و سن بالا استفاده کند میشی را پیدا میکند من سر میش را نگه میدارم پدرم پستان میش را در دهان بره میگذارد و شیر مینوشد  آخی چقدر گرسنه اش است ،چندروز بعد هم به همین صورت بالاخره میش میپذیرد که به این بره هم همچون بره خودش شیر دهد . این را وقتی که روز کوچبار برای آخرین بار بره را همراه میش میبینم میفهمم ، پدرم به گالش سفارش میکند که این میش را کمتر بدوشد . و گوسفندان به کوه میروند کوه خشچال

مش قربان که از کوه برگشته خبرهای بدی میدهد میگوید اشکوری ها ن هر روز مزاحم گالش ها میشوند به آنها بد و بیراه میگویند نمی گذارند آنها مالها را بچرانند ، گالش گفته که به محل بگوئید اگر اینجور باشد ما بر میگردیم ، سالها مالهای مردم الموت به مراتع در اشکور میروند و هیچ مشکلی هم نبوده اما چند سالی است که به تحریک عده ای مزاحمت ایجاد مینمایند سال گذشته پدرم به اتفاق حاج آقا دوستعلی محمدی ، مش حسینعلی و ملاحسن مراقی به شهسوار رفته اند دادگاه رای استفاده را داده است و آنها را محکوم کرده اما باز هم مزاحمت ایجاد میکنند ، اهالی با هم شور میکنند قرار میگذارند عده ای به کوه بروند و پدرم و مش حسینعلی به شمال اما سفارش میکنند به هیچ وجه درگیری ایجاد نشود ، آن روزها مادرم پا به ماه است اما باز هم پدر ترجیح میدهد که اینکار را دنبال کند چند روز بعد بر میگردد میگوید که نان و آذوقه درست کنید دادگاه حکم داده و عده ای از سپاه شهسوار بهمراه سپاه  و پاسگاه معلم کلایه به کوه خواهند آمد تا قضیه را فیصله دهند نان و آذوقه تهیه میشود و نصف شب فردایش آنها می آیند و مختصر استراحتی و میروند ، چند روز میگذرد خبری از کوه نیست همه نگران و مضطرب هستیم ، این وسط خواهرک کوچک من هم بدنیا می آید ، اما بالاخره می آیند اما اینبار همه خوشحال که قضیه ختم به خیر شد از بین همه افرادی که آنجا بوده اند  سپاه و ارتش و بسیج پدرم نام یکی را مدام بر زبان می آورد که با شجاعت و رشادت مثال زدنی بدون ترس و واهمه از هر چیزی اینکار را به انجام رساند و آن نام کسی نبود جز شمس اله فرجی .

صدای شیر زنگ از دور دست بگوش میرسد صدای گله گوسفندان است که از کوه پائین امده همه دوان دوان به سمت رودخانه و غاز نشین میرویم و من قبل از هر چیز میخواهم ببینم بره سفیدم چه شده است ، انها را پیدا میکنیم چه بزرگ شده بره کوچک من ، پائیز که شده گوسفندان را میگیریم هر کسی مالهایش را خود به چرا میبرد و یا هر چند نفر با هم اینکار را میکنند حالا برنجها را چیده اند و گوسفندان در زمینهای آبی که چیده شده اند میچرانند  یکی از سرگر میها جنگ انداختن نر بره ها و نره ها به هم است که یه جورایی باعث غرور صاحب بره هم  میشود توی بره بره سفیدم بی رقیب است همه بره های خودمان و همسایه ها را شکست داده است اما  علیرغم اینکه  همه را میتواند بزند اما نامرد نیست و بره های ضعیف تر از خود را نمی زند. یکی دو  سال میگذرد  و بره سفید من هر روز دوست داشتنی تر از قبل میشود ، امسال دلم نمی خواهد که بره را به کوه بفرستیم خیلی به پدرم اصرار اما او میگوید جای نگهداشتنش را نداریم تو فقط چندروز نگه میداری بعد میروی دنبال توپ و فوتبال و نگهداشتنش میماند برای ما انصافا این یک مورد را حق میگوید که پای توپ بیاید وسط دیگر توجهم به چیز دیگر نیست ، بره که واسه خود نری شده است به همراه بقیه به کوه می رود ، مش قربان که به کوه رفته است بر میگردد و اینبار هم خبری می آورد و کیسه ای همراه خود دارد میگوید گالش ها گفته اند  یکی از نرهایتان را گرگ گرفته بود سرش را بریدیم این هم سرش است  در کیسه را باز میکنیم همان نر سفیدمان است من که باورم نمی شود این نر را گرگ  مستقیم گرفته باشد شاید از پشت گرفته باشند و شاید هم گرگهائی گرگ تر از گرگ ، مش قربان باز هم خبری دارد میگوید باز هم بعضی از اشکوری ها دارند اذیت میکنند من یاد به فرجی می افتد به پدرم میگویم دوباره بروید شهسوار و او را بیاورید که پدرم آهی میکشد و افسوسی که منافقین کوردل  اورا  نامردانه در جنگلهای شهسوار شهید کرده اند  و دیگر نه فرجی است و نه فرجی و برایم خیلی جای سئوال بود که شخصی با این ویژگیهایئ که پدرم تعریف کرده بود چگونه شهید شده بود

دیروز که این خاطرات را مرور میکردم در گوگل دنبال نام این شهید بزرگوار بودم خیلی دلم میخواست عکسی از این شهید ببینم و زندگینامه ایشان را بدانم ، مطالبی را یافتم که فقط میتوانم بگویم که ایشان را شاید همان گرگهائی گرگتر از گرگ به شهادت رسانده بودند





نظرات 2 + ارسال نظر
طاهری سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ب.ظ http://ovanlake.com

سلام
مثل همیشه جالب و خواندنی بود
از قدیم گفته اند: سخن چون از دل براید بر دل نشیند

e سه‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:08 ق.ظ

از وبلاگ شما دیدن کردم جالب بود متشکرم وبلاگ مارو هم به لینک دوستان اضافه کنید
الموتی خاک یادت نشو
قدسی از کندانسر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد