خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

عشق و رنج -داستان کامل

این روزها زمانی که خداوند بهشت را به سرزمین مادری من عطا میفرماید ، همزمان با رویش  ها از دل زمین عشق ها نیز در دلها جوانه میزند و فصل عاشقان آغاز میگردد ، پسران و دختران جوانی که اول صبح  غنچه های گل سرخ محمدی را دسته کرده و بو می کنند و زمانیکه عطر دل انگیز گلهای سنجد همه را مدهوش میکند ساز عشق ورز یدن کوک میگردد . در همین حال در گرمارود شروع کشت برنج رنج آورترین و پر زحمت ترین محصول کشاورزی نیز آغاز میشود . این مطلب داستان واره ای است از عشق و رنج ، داستان عشقش خیالی و رنجش واقعی است .

پدر عینک ذره بینی اش را روی چشمش گذاشت و تفویم جلالی را از روی پیش بخاری برداشت پس از لختی درنگ  گفت که امروز ساعت دارد توم (toom ) را آب کنیم ، به مادر گفت که تشت و قزقان (ghazghan) را برای آب کردن از پسین (pasin) به روی ایوان بیاورد و خود به اتفاق پسر برای آوردن تخم شلتوک به زیرزمین رفتند ، کیسه ای که برای اینکار کنار گذاشته بود را یافتند پدر خواست که دو نفری کیسه را بگیرند اما پسر جوان که قد کشیده بود و پشت و لبش سبز شده بود انگار به غرورش بر خورده است گفت که نه به تنهائی قادر به بالا بردن کیسه است پدر چیزی نگفت و پسر کیسه را روی شانه های ستبرش گذاشت و به اتفاق حرکت کردند ، مادر قزقان ها را روی ایوان آورده و منتظر بود وقتی پسرجوانش را دید دلش غنج رفت و طاقت نیاورد و گفت الهی این برنج عروسی برنجت باشه الهی ، پدر این را  که شنید برای اینکه ذهن پسرش را از این موضوع دور کند گفت حالا کو تا زن درسش ، سربازیش مانده  ، اما دل مادر که میخواست هر چه زودتر دامادی پسرش را ببیند بزبان آمد که هم درسش را میخوانه هم سربازیش را میرود برایش نامزد میکنیم . اینبار پدر قاطعانه تر از قبل جواب داد بس کن زن روش باز نکن ، اما سخن مادر دل پسر را که در حال ریختن شلتوک به داخل قزقان بود لرزانده بود ، آن شب پسرک وقتی میخواست بخوابد خیلی به این موضوع فکر کرد هر چند که شبهای قبل نیز به این موضوع فکر کرده بود اما امشب چراغ سبز مادر طعمی دیگر برایش داشت ،

توم ها را بالا ی پشت بام بردند روی زمین ریختند  و رویش را پارجه و برگ مندوس(mandoos) پوشاندند فردای آن روز باید تخم کیل را آماده میکردند اول باید کود زیادی به آن میزدند پس از آن خیلی ریز بیل میزدند و سپس کیل (kil) میگرفتند و آب میبستند مخلوط آب و گل و کود را در داخل کیل باید آنقدر لگد میکردند تا یک گل روان و یکدست و نرمی ایجاد شود ، دو سه روز مشغول اینکار بودند و از طرف دیگر جوانه های برنج سرزده بودند اما این روزها پسر دلش آشوب بود از یکطرف مشکلات سربازی و درس ناتمان و از طرف دیگر دلش که میخواست زودتر ازدواج کند روز آخر به اتفاق پدر به پشت بام رفتند تا توم ها را برای ریختن به داخل تخم کیل بردارند از پشت بام چند خانه آنطرفتر دخترک همسایه کتاب بدست در فصل امتحاناتش داشت دور از چشم مادر با بزغاله ای بازی میکرد پسر سر کیسه را نگه داشته بود و در حالیکه چشمش به بازی و طنازی دخترک و بزعاله بود پدر داشت توم ها را به داخل کیسه میریخت سر کیسه که شل شد پدر متوجه حواس پسر به دختر همسایه شد دادی زد که حواست کجاست ، پسر چشمش را از حیاط همسایه برداشت چند لحظه که گذشت دلش طاقت نیاورد سرش را مجددا بطرف حیاط همسایه چرخاند اما از دخترک خبری نبود ، آن روز توم ها را داخل تخم کیل ریختند و در حالیکه هوا تاریک شده بود به خانه برگشتند  آن شب پسرک موقع خواب  وقتی که داشت به ازدواج فکر میکرد طنازی دخترک به فکرش فشار می آورد او آنچه که از دختر همسایه در خاطرش بود دخترکی کوچک بود اما آنروز آن کسی که در باغ دیده بود نشانی از یک دختر دم بخت داشت که میشد برای ازدواج بهش فکر کرد ، . آن شب تا پاسی از شب خواب به چشمش نیامد و دائم به فکر ازدواج بادخترک و سربازی و امتحانات دیپلم ودانشگاه بود  دست آخر به این نتیجه رسید که درسش را برای دانشگاه بخواند سال اول نامزد کند همزمان بعد از ظهر ها کاری بگیرد یا تدریس خصوصی کند و سال آخر دانشگاه عروسی کندو بعد هم به سربازی برود شنیده بود به سربازان متاهل حقوق هم میدهند.

صبحهای زود معمولا مادر برای نماز و درس خواندن بیدارش میکرد اما آنروز مادرش هر کاری کرد  بیدار نشد ساعت حدود هشت و نیم بود که بیدار شد مادرش گفت صبح که بیدار نشدی پدرت رفته گاویاری (ghavyari)برای همسایه گفت که بیدارشدی سر به تخم کیل بزن اگه آب نداشت آب بده ، بیا زود چاشتت رو بخور و برو ،کتابت رو هم ببر همانجا درست را بخوان نزار چوچک ها (choochek)  توم هارا بخورند ، پسرک صبحانه اش را خورد براه افتاد از جلوی در همسایه که گذشت در نیمه باز بود سرکی به داخل کشید تا شاید دخترک را ببیند اما در آنقدر باز نبود که داخل حیاط دیده شود راهش را گرفت و رفت ، تخم کیل را آب داد و روی مرز(marz) بالائی آن نشست  اما آفتاب روی سرش میتابید اینجوری نمی شد  زیر آفتاب طاقت آورد و تخم کیل را پائید به فکرش درست کردن کت (kat ) افتاد ، اما برای درست کردن آن نیاز به داس داشت تا چوب بگیرد و تا خانه راه زیادی بود ، ممکن بود همسایه که دارد زمینش راگاویاری میکندروی زمین داس برده باشد  ، در همین فکر بود که جرقه ای ذهنش را روشن کرد وای خدای من دختر همسایه برای آوردن قلیه ناهار ( همان غذای ساعت 10 ) به سر زمین آاحتمالا خواهد آمد ، درنگ را جایز ندانست و براه افتاد سر زمین که رسید حدسش درست بود همسایه داشت با داس شاخه های درختان اطراف زمین را میزد و پدش مشغول گاویاری بود سلامی کرد و خسته نباشید گفت وبعد اضافه کرد انقلی خیلی با داست کار داری میخواستم ببرم سر تخم کیلمان کار داشتم ، همسایه جواب داد نه این چند تا شاخه را بزنم وردار ببر ، و پسرک روی مرز نشست و منتطر ماند پدر گاوها را که برگرداند و خواست دور بزند امراز را به داخل خاک فرو کرد و از از کنار وسایلش چپقش را برداشت و آتشی به آن زد ورو به پسر گفت که اینجا چه میکنی و پسر برایش توضیح داد که برای بردن داس آمده است ، پسر دید که پدرش مشغول چپق شده و گاوها بیکار هستند اجازه خواست که زمین را گاویار کند پدر گفت سخت است  کار تو نیست اما پسر اصرار کرد و بالاخره پدر راضی شد مشته (moshteh )امراز را که گرفت با نرم شوشک (shooshk) ضربه ای به دو گاو زد و گاوها بتندی شروع به حرکت کردند ، پدرش داد زد چیکار میکنی آرام برو اما بعد از چند متری که کج و ماوج رفت بالخره توانست که مشته امراز را میزان روی کیل نگهداری کند تا آخر رفت دورتر که شده بود همسایه گفته بود پسرت توانست مشته امراز را نگه دارد وقت زنش شده و پدر گفته بود که برا یش زوده ، هنوز سربازیش مانده است چپق پدرش تمام شده بود دور آخر را که زد دختر همسایه را دید که از دور سبدی روی سر و کوزه آب در دست درخال نزدیک شدن بود . پسر که حواسش به دخترک رفته بود کنترل امراز را از دست داد  پدرش که از دیروز بوهائی برده بود برای اینکه مرده همسایه متوجه حواس پرتی پسر نشود  به کمک پسر آمد و گفت خب تو داس  را  وردار برو ، الان چوچک ها پدر تخم کیل در می آورند ،  در همین احوال دخترک به سر زمین رسیدسلامی داد و سبدش را زمین گذاشت  پسر نگاهی به دختر انداخت ودر حالیکه ته دلش راضی نبود که برود داس را برداشت که برود درهمین جال پدر دختر که مشغول فوت کردن به آتش زیر کتری چائی بود سرش را بلند کرد و گفت کجا وایسا یه چای بخور و برو پسر گفت نه کار دارم گفت باشه کار همیشه هست یه چای بخور زود میری پسر که دو دل در ایستادن و رفتن بود نهیب پدر را شنید که زودتر برو اما به اصرار همسایه نشست دختر همسایه  سفره را پهن کرد و چای ریخت اما پشت پدرش و درخت توت قدیمی جوری نشسته بود که نگاه مستقیم پسر به او نمی افتاد همسایه چای را تعارف کرد و بسم الهی گفت و مشغول شدند پسر هم چای خود را برداشت قند را به داخل آن فرو برد بداخل نعلبکی ریخت و مشغول نوشیدن آن شد چای که تمام شد بلند شد اما همسایه اصرار به ماندن کرد که پسر نپذیرفت و راه افتاد لحظه ای که خواست از زمین بلند شود نگاهش به نگاه دختر که حالا از پشت پدرش جلوتر آمده بود پیوند خورد ، دلش هری ریخت انگار تهی شده بود ضربان قلبش بالا رفت و نفهمید چه جوری خداحافظی کرد ، تو راه دلش همش پیش دختر بود اورا در قامت همسر خودش میدید که برایش روی زمین غذا آورده است ، آنروز چوبها و شاخه های درختان را برای ساخت کتش  برید اما چون احتیاج به طناب و گونی برای تکمیلش داشت ادامه نداد وقت نهار هم شده بود و قصد رفتن به خانه را داشت اما یه جورائی میخواست بهانه ای پیدا کند مجددا به زمین همسایه برود شاید دختر ک هنوز آنجا باشد در همین فکر بود که انگار صدای قلبش به خدا رسید و فریاد بلند پدرش را شنید که از او میخواست به سر زمین همسایه برود او هم فالفور به آنجا راه افتاد ، پدر  گاویاریش تمام شده بود همسایه گاوها را برده بود که به گوگل(ghooghal) برساند و دختر تنها آنجا بود پدر میخواست که امراز و جت (jet) را بار الاغ کند و تنهائی این کار امکان نداشت الاغ را که اورد پدر طناب را پشت الاغ انداخت و امراز را بلند کرد و یکطرف گذاشت و پسر زیر امراز را

گرفت تا پدر جت را طرف دیگر ببند در این فاصله پسر چشم دوخت به دختر که آنطرفتر نظاره گر بود پدر جت را که گذاشت از پسر  خواست طناب را بالا بیاورد چشمش به پسر افتاد دید در باغ دیگری است او که شستش قبلا با خبر شده بود دیگر برایش محرز شد که پسرش دل باخته است با صدای بلند تری گفت طناب بده بالا و همزمان چشم غره ای به پسر رفت . جت و امراز را که بار الاغ کردند لاین (lin)  را هم میانبار (mian bar)گذاشتند و  پسر نهیبی به الاغ رد وحرکت کرد. پدر هم مشغول جمع کردن بقیه وسایل شد و دخترک هم منتظر پدر تا برگردد.

آنروز نهار را پدر منزل همسایه بود ، پسر هم که به خانه آمد زود ناهارش را خورد و وسایل برای تکمیل کتش را برداشت مجددا به سر تخم کیل برگشت ، پس از چند ساعت تلاش بالاخره کت درست و روپا شد  وفتی که داشت ستونهای چوبی کتش را میگذاشت در ذهنش میرسید که خانه ای رابرای زندگیش بسازد و بهمراه دختر در آن زندگی کنند ، کم کم ابرها آسمان را پر کردند و و از طرفی با نزدیک شدن غروب آفتاب هوا تاریکتر از حد معمول شده بود در همین حال بود که سر کله پدر پیدا شد ، اطراف تخم کیل چرخی زد و بعضی از جا ها را دستی  کشید و بعد دستهایش را شست و امد کنار پسر که جلوی کتش ایستاده بود ، بدون مقدمه رو به پسر کرد و گفت ان دختر بدرت نمی خوره یعنی نه اینکه دختر بدی باشه اما تو الان وقت زنت نیست ، سربازیت مانده ، کار و کاسبی درست و حسابی که نداری ما که آنقدر سختی کشیدیم نفهمیدیم چه جوری زندگی کردیم ، تو حداقل برو برای خودت کسی شو اینقدر سختی نکشی  فردا هم پاشو برو قزوین سر درست من نمی خوام که بمن کمک کنی من از پس کارهام خودم بر می آم ، پسر سر را انداخته بود پائین و  صدائی از او در نمی آمد ، انگاری  آب یخی را رویش خالی کرده اند دنیا روی سرش هوار  شده بود ، صحبتها که تمام شد با هم بطرف منزل حرکت کردند .

پسر بد جوری تو خود رفته بود سر سفره  شام نشست اما نتوانست چند لقمه بیشتر بخورد ، پدر برای قضاء حاجت بیرون آمد وقتی برگشت گفت پسر پاشو داره هوا باران میگیره قالب(ghaleb) را ببریم روی تخم کیل بپوشانیم واگرنه باران توم ها را زیر گل خواهد کرد . پدر و پسر و در حالیکه رعد و برق بشدت میزد و باران شدیدی گرفته بود  با فانوس به سر تخم کیل رفتند پسر در دلش از رعد و برق میترسید اما به روی خودش نیاورد ، قالب را روی تخم کیل کشیدند اما چون نیاز به چوب داشتند کت پسر را خراب کردند و چوبهایش را روی تخم کیل گذاشتند تا قالب روی تخم کیل نخوابد ، اما قالب روی همه تخم کیل را نپوشاند و بخشی از آن بازماند  و آنها ناچارا به خانه برگشتند ، فردا اول صبج پدر به سر تخم کیل رفته بود و وقتی برگشت خانه از صورت برافروخته اش معلوم بود که باران چه بلائی سر  تخم کیل آورده ، .پدر که میخواست ناراحتی اش را سر کسی خالی کند با صدای بلند گفت آدم چشم و دل ناپاک که سر تخم کیل برود باید شکر گزار بود که خدا بیشتر از این سرمان نیاورده است ، مادر که از اتاق بیرون آمده بود از حرفهای مرد چیزی نفهمید گفت چی میگی تو ، کی چشم دل ناپاکه ، چی شده ، پدر گفت که همین شازده پسرت دیروز چنان چشمانش را به دختره درانده بود من خجالت کشیدم مادر دوباره پرسید به کی درانده بود و پدر جواب داد به همین دختر انقلی(angholi)  مادر گفت اووه چی شده خوب میریم میگیریمش و پدر گفت حرفا میزنی زن کارش کجا بود سربازی نرفته خودش هنوز دست به جیب نشده یه نفر دیگر بیاریم که چی بشه سرخر بیاریم ، و مشاجره پدر و مادر درگرفته بود پسر فهمید که پدرش در حرفی که زده خیلی جدی هست و امکان برگرداندن نظرش به هیچ وجه امکان ندارد ، تصمیم گرفت که برگردد به قزوین و سر درسهایش اما دلش نمی آمد برای همین برای آخرین بار به سر تخم کیل آمد پدرش حق داشت عصبانی باشد کلی از تومها به زیر گل رفته بودند امیدی نبود و دوبار ه روز از نو روزی از نو ، کتش که یادمان کلبه عشقش بود خراب شده بود و شیشه آرزوهایش شکسته بود ، سریع برگشت وسایلش را جمع کرد بسمت قزوین حرکت کزد هر چند مادر سعی کرد که بماند افاقه نکرد و او با دلی شکسته بسمت قزوین راه افتاد تا به درس و مشقش بپردازد.

پسر رفت و کنار  پنجره در گوشه انتهائی مینی بوس روی تک صندلی نشست و به همه اتفاقاتی را که این چند روز برایش افتاده بود فکر می کرد ، در این بین وقتی به حرف پدرش فکر میکرد غرورش جریحه دار میشد حس میکرد ظلمی بزرگی بهش شده است او به دختر همسایه بجز ازدواج به چیز دیگری فکر نکرده بود ، و ناپاکی چشم و دلش که پدر گفته بود زخمی جانکاه بر دلش بود و هر از چند لحظه موجب نمناک شد گوشه چشمش  میشد هر چند که سعی میکرد  آن را پنهان کند . تا کسی متوجه او نشود ،وقتی مینی بوس از آخرین پیچ عبور کرد سرش را برگرداند تا  برای آخرین لحظات روستا را ببیند و دلی که در آنجا جا گذاشته بود .

 

از آمدنش به قزوین دو هفته گذشته بود کم کم داشت به امتحانات نزدیک میشد اما دل و دماغ درس خواندن نداشت به محض اینکه کتاب را دست میگرفت می رفت به رویاهای دور و دراز و میدید که ساعتها گذشته و هنوز چند صفحه ای بیشتر نخوانده تازه چیزی از  همان چند صفحه نیز نفهمیده میخواست دوباره به روستا برگردد اما میدانست که نمی تواند روی پدرش بایستد و رفتنش فایده ای که نداشت هیچ  ،میتوانست کار را کاملا خراب کند . شاید الان ممکن بود با واسطه قرار دادن مادرش کار فیصله یابد اما رودروئی با پدر به ختم همه چیز می انجامید برای همین ترجیح داد که بماند ، البته به این فکر میکرد که چگونه بهانه ای بتراشد که برگشتنش توجیهی داشته باشد خوشبختانه از انجائیکه خدا صدای عاشقان را میشنود صدای خانم صاحبخانه را شنید که میگفت تلفن داری فکر کرد چه کسی هست خدا خدا میکرد دختر همسایه باشد اما این دیگر خیلی خیالپردازانه بود و خودش میدانست همچین چیزی امکان ندارد ، صدای پشت تلفن مادرش بود میگفت که پسر جان پدرت خیلی دست تنهاست این چند تا زمین کوچک را خومان بسته ایم و نشاست (neshast)کرده ایم اما جمعه میخواهیم زمین بزرگه را ببندیم همه مشغول کار خودشان هستند کارگر نیست اگه توانستی پنجشنبه بیا ، پسر این جملات را که شنید با آنکه دنیا را به او داده اند اما باز گفت آقاجان چی او که ..  مادر نگذاشت ادامه بدهد پسرجان مگه پدر و پسر قهر میکنن پاشو بیا ، تلفن که قطع شد بلافاصله به اتاقش رفت و با آنکه تا پنجشنبه 3 روز باقیمانده بود وسایلش را جمع کرد ان روز و فردایش را هر جور بود تحمل کرد اما روز چهارشنبه اول صبح به گاراژ رفت و با اولین مینی بوسی به سمت روستا حرکت کرد، ساعت 11 صبخ بود که به روستا رسید اول از همه قبل از اینکه به خانه برود در حالیکه یک شاخه از درخت سنجدی که گل کرده بود را کند و  هر چند لحظه آن را بو میکرد و دستانش را روی علفهائی که حالا تا کمر قد کشیده بودند میکشید ، به سمت تخم کیلها رفت  به تخم کیلشان که رسید دید چه تومهای زیبا و یکدستی فکر نمی کرد اینقدر بزرگ  و خوب شده باشند ، آنها مثل عشقی که در دلش داشت قد کشیده بودند ، به خانه برگشت مادر درخانه بود وارد خانه که شد  سلام داد ومادر بغلش کرد و بوسید به مادر گفت که تخم کیلها که خوب شده اند  دوباره توم ریخته اید مادر گفت نه پسر یک خورد پدرت سرکود داد خدا هم کمک کرد همانها بزرگ شدند الان از تومهای همه بهتر شده اند ، سپس از مادر پرشید پدرش کجاست که مادر جواب داد رفته برای همسایه تکلی بعد از ظهر آنها نشاست دارند من هم میروم مادر  که میدانست   در قلب پسرش  چه چیز میگذرد گفت پسرش را بیشتر منتظر نگذاشت و ادمه داد بگذار بعد از ظهر به مادرش حرف تورا پیش میکشم ببینم چی میگه پسر که سرخ و سفید شده بود ضربان قلبش بالا رفته بود گفت اما آقاجان چی ، و مادر جواب داد که  آقاجانت فقط دوست دارد تو درست را ادامه بدهی تو درست را بخوان زن گرفتنت با من این را گفت پسر با خودش فکر کرد که چرا روزها  را بی دلیل از دست داده کاش بیشتر درسش را میخواند اگر دانشگاه قبول میشد پدرش حرفی نمیتوانست بزند . یکساعت که گذشت پدر آمد  پسر سلامی داد و جلو رفت و با پدر دست  داد و نشست ، مادر به زمین همسایه رفت . و پسر دل تو دلش نبود در این ساعتها چه اتفاقی خواهد افتاد ، پدرش چه خواهد گفت مادر آیا به زن همسایه حرفی خواهد زد.

پدر به پسر رو کرد گفت استراحتت رو کردی بیل وردار برو بالا باغ آبیاری  نهالهای امسالی آب میخوان و خودش رفت اتاق پشتی تا چرت نیمروزی اش را بزند ، پسر هم بالشی را برداشت و زیر سرش گذاشت اما هرچه سعی کرد خوابش نبرد دائم به دختر  همسایه و اینکه چه خواهد شد فکر میکرد ، از بیقراری نتوانست آرام یابد با خود فکر کرد که زودتر برود آبیاری تا شاید ثانیه ها که هر کدام انگار ساعتها میگذشتند زودتر سپری شود . بیل را برداشت و روی دوشش گذاشت در راه رفتن به بالا باغ بود یادش آمد که یکی از مسیر ها ی رفتنش از کنار زمین همسایه که میخواستند نشاست کنند میگذرد و میتوانست از آن طرف برود و سر کی بکشد ،

برای همین جهتش  را به این مسیر تغییر داد امایک لحظه فکر کرد اگر مادرش گفته باشد چه ؟ ضربان قلبش بالارفت  انگار وزنه به پاهایش بسته شده مردد شده بود که ادامه بدهد یا نه از مسیر قبلی برود   در همین احوال به خود نهیب آورد و مصممتر به راه خود ادامه داد ، زمین همسایه از دور پیدا شد زنها مشغول نشاست بودند ، همسایه اون دور بر نبود کمی خیالش آسوده تر شد و همینطور به راه ادامه داد  ، از کنار زمین که رفت  نیروی خود را جمع کرد تا بدون لرزش سلامی بدهد و خداقوتی بگوید ، سلام را که داد دو نفر از زنها کمر راست کردند و جواب سلام را دادند در این بین یکی از آنها دسته تومی که در دست داشت بالا گرفت در همین حال بقیه مادرش و بقیه زنها هم ایستادند مادرش صدا کرد که پسر برای تو دسته نگه داشته است و پسر باید طبق رسمی که وجود دارد پولی را بگذارد فکر همه چیز را کرده بود الا این مورد اما بخت با او یار بود که اسکناسی در جیب داشت و همان اسکناس را برداشت و زیر سفره  کنار درخت گذاشت و به راه خود ادامه داد در همین چند لحظه که زنها بلند شده بودند توانسته بود لحظه ای کوتاه صورت دختر همسایه ر ا ببیند و آتش درونش دوباره زبانه کشیده بود حالا دیگر مطمئن بود بدون اون زندگی برایش سخت خواهد بود ، آبیاریش که تمام شد فالفور برگشت از دور دید که نشاست زمین تمام شده و زنها مشغول خوردن عصرانه هستند ، لحظات بسختی برایش گذشت و بالاخره مادر آمد ، مادر که وارد شد خوشبختانه پدر در منزل نبود و براحتی پرسید چی شد مادر ، گفتی ؟ مادر گفت نشد حرف بزنم مادرش نیامد وار (var) من ؛ من هم  نخواستم که بقیه زنها چیزی بفهمند اما وقتی که آمدی فلانی ( همان  که برایت دسته نگهداشت بود  ) به مادرش گفت این را داماد بگیر پسر پرید توی حرف مادر و گفت خب مادرش چی گفت  مادر ادامه داد که مادرش گفت تو  پسر  خوبی هستی اما یکی دخترم که میخواد درسش را تا دیپلم بخونه و الان یه کم زوده اما بازم تا قسمت چی باشه  پسر ادامه داد خب بعدش چی شد مادر گفت که هیچی همین پسر گفت یعنی شما هیجی نگفتی مادر گفت انجا که نمیشد چیزی گفت جار میزدند محل آقاجانت  میفهمید ناراحت میشدبگذار یواش یواش پسر دید که اتفاق زیادی نیافتاده و از طرفی گرسنه هم شده بود رفت پسین سر لاک(lak)  نون و نیمی از یک نون را کند و داخلش پنیر کوزه ای گذاشت و دره ای (dorreh) گرفت و مشغول خوردن آن شد . هوا نزدیک غروب بود و این ساعت معمولا مردها روی پشت بام وسط ده جمع میشدند و تا غروب آفتاب صحبت میکردند خواست آنجا برود اما حس و حالش را نداشت دوست داشت تنها باشد به سمت رودخانه حرکت رفت انجا صدای آب بهش آرامش میدد قبلا نیز هر وقت میخواست به چیزی فکر کند به کنار رودخانه میرفت ، پس از یک  ساعتی که  کنار رودخانه بود به منزل بازگشت

پسر به خانه که برگشت پدر مشغول خواندن نمازش بود نمار که تمام شد ابتدا رو مادر کرد و گفت برای نشاست چه کسانی  را گفته ای که بیایند نشاست  و مادر شروع به شمردن کرد و پسر دید که خوشبحتانه اسم زن همسایه در بین کسانی که می آیند زمینشان نشاست وجود دارد ، پس از آن پدر رو به پسر کرد که فردا صبح زود خر را کتیل (katil )یگذار بیار گو ماش ها (ghoo mash)را  از سر زمین ببر انبار بعدش زمین را آب ببند من هم بروم دنبال تراکتور که زمین را شخم و لت (lat )بزند تراکتورچی قول بعد از ظهر را بمن داده است باید تا آنوقت زمین آب داشته باشد واگرنه میگذارد میرود و معلوم نیست چند روز دیگر بیاید ، کارها که تقسیم شدند شام را صرف نمودند وبرای اینکه فردا کار زیادی داشتند  همه به رختخواب رفتند .

صبح پسر که بیدار شد پدرش را در منزل ندید مادر گفت صبح زود رفته گوماش ها را بند کند  الاغ را کتیل بگذار گوماشها را بیاور انبار پسر معطل نکرد و بلافاصله سمت طویله رفت ، کتیل را روی خر گذاشت ، کتیل بار (katil bar ) تا ظهر طول کشید بار آخر وقتی که بر میگشت دختر همسایه از مدرسه تعطیل شده بود و داشت با دوستانش به خانه بر میگشت ، پسر را حس دوگانه ای فر گرفته بود از یکطر ف حس میکرد دختر خوشش خواهد آمد زیرا که می بیند مثل مرد داردکار میکند و از طرف دیگر حس شوهر کشاورز و کارگر ی که میخواهد تا آخر توی روستا دنبال گاو و خر باشد حس خوبی نبود احساس ضعف میکرد میدانست این روزها دخترها دنبال این هستند که هر جوری شده شوهری کنند که آنها را به شهر ببرد ، این حس دوگانه اور واداشت که خر را رها کند و چند  متری از عقب تر دنبال خر باشد  تا به دختر به این شکل نشان دهد قلبا راضی به اینکار نیست ، از کنار دختران که گذشت آنها سلامی دادند و پسر در حالیکه باز ضربان قلبش بالا رفته بود جواب سلام را داد ، و بدنبال خر رفت بار خر را انداخت و بلافاصله بیل را برداشت به سر زمین رفت آب کمی می آمد با آن آب نمی توانست تا شب هم زمین را آب پر کند حال آنکه پدرش خواسته بود تا بعد از ظهر زمین پر آب باشد برای همین رد جوی آب را گرفت به سمت بالا دست حرکت کرد  در بالا دست دو نفری نیز مشغول آب پر کردن زمینشان بودند مقداری آب برایش ول کردند اما این کافی نبود زمینشان بزرگ بود و آب زیادی لازم بود نفر دومی که مشغول بود گفت آب از سر بست (bast) افتاده است من رفته ام کار یکنفر نیست باید فردا محلی (mahali)  را خبر کنند  دسته جمعی  بروند از بست آب را ببندند ، پسر  این را که شنید مردد در رفتن و ماندن شد اما نمی خواست تسلیم شود بویژه آنکه میخواست به پدرش مرد شدنش را اثبات کند ، به سر بست آب رسید دید که بست را کاملا آب برده است آب کمی هم که می آید زه آب (zeh ab ) چاکهاست (chak )  و از رودخانه آبی نمی آید ، جند تا سنگ برداشت به داخل آب آنداخت اما آب زیاد بود سنگها را میبرد و نمی گذاشت جلوی بند بیاید نیاز به سنگ بزرگی بود ، سنگ بزرگی را یافت و شروع به حرکت دادن آن کرد اما سنگ بزرگتر از نیروی وی بود چوب بزرگی را از درختان کنار رودخانه گرفت و با اهرم کردن به سنگ ذره ذره شروع به حرکت دادن سنگ کرد بالاخره پس از یکساعت تلاش سنگ را به کنار بست رساند و آن را به داخل آب انداخت  آب تکانی به سنگ داد اما خوشبختانه آن را نبرد ولی شکل قرار گرفتن سنگ جوری نبود که آب را برگرداند باید جهت سنگ را جوری تغییر میداد که سنگ آب را بسمت جوی آب برگرداند اما مشکل انجا بود که دیگر نمی شد با آن چوب اهرم کرد باید داخل آب میرفت لباسهایش را درآورد و بداخل آب رفت آب زیادی می آمد شروع به تلاش کرد اما فایده نداشت به طرف دیگر سنگ که به سمت داخل رودخانه بود رفت و سعی کرد سنگ را هل دهد در همین حال فشار بود که دستش لیز خورد و زیر پایش خالی شد تا بخود بجنبد داخل رودخانه و جریان سریع آب شده بود آب چند بار اورا غلطاند یک لحظه حس کرد که دیگر امیدی نیست و آب اورا خواهد برد نفهمید که چطور شد اما یک لحظه دستش را به ریشه درختی که داخل آب رودخانه بود گرفت و توانست خود را از آب بکشد بیرون  ، از آب که بیرون آمد تمام بدنش خیس شده بود احساس سردی میکرد اما باز هم نمی خواست که دست بکشد در همین حال باید کاری میکرد که آب نبردش در نزدیکی خود خری یافت که بسته بودند فکری به ذهنش رسید رفت و بند خر را باز کرد طناب و میخ طویله را به سنگی بست و سر دیگر طناب را به دور کمرش و داخل آب شد نفهمید جند ساعت شد اما بالاخره موفق شد که اب را ببندد

از آب که بیرون آمد سردش شده بود هر چند آفتاب بود اما وزش بادنمی گذاشت گرمای خورشید بر بدنش اثر بگذارد ، نگاهی که به آفتاب کرد دید خیلی پائین رفته برایش تعجب آور بود که چرا پدرش دنبالش نیامد زیرا که وقتی آب نبوده نمی توانسته زمین را شخم بزنند ، حس خوبی نداشت برای همین با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرد به خانه که رسید مادرش گفت پدرت رفته دنبال تراکتور ببرند سر زمین برو سر زمین ، پسر به سر زمین رفت اما دید که  روی زمین نه از پدر خبری است نه از تراکتورچی فقط یک تیلر دستی روی یک چرخ کنار زمین وجود دارد ، کمی دورتر کشاورزی مشغول چیدن گوماش هایش بود رفت ببیند که چه اتفاقی افتاده حالا دیگر مطمئن بود که اتفاقی افتاده ، کشاورز گفت که وقتی تراکتور دستی را بالا می آورند عقب برگشت و زمین خورد یکی از چرخهایش شکست آقاجانت با تراکتورچی با هم چرخ را به مرکز بخش بردند تا جوش بدهند ، یک لحظه با خود فکر کرد چرا آقاجانش رفته از کشاورز خواست که این سئوال را بپرسید بعد پشیمان شد با خود گفت حتما کاری داشته و در حالیکه از دست آقاجانش نارحت بود که چرا نمانده زمین را آب پر کند راهش را کشید ورفت تا زمین را آب پر کند نزدیک غروب آفتا بود که سروکله وانتی پیدا شد از همانجا معلوم بود که پشت وانت تراکتورچی نشسته وانت به داخل محل رفت و چند دقیقه بعد تراکتورچی و پدرش در حالیکه دو طرف چرخ را گرفته بودند برگشتند اما سر آقاجانش باند سفیدی بسته بود  که از دور شبیه به کلاه حاجی ها بود نزدیک شدند پسر پرسید سرت چی شده و پدر جواب داد که چیز مهمی نیست اما تراکتورچی گفت از این تپه که تراکتور را بالا می آوردیم میخواستیم بیاریم سر زمین تراکتور برگشت دسته اش خورد به سر آقاجانت سرش شکست و چند تا بخیه خورد، پسر رو به پدر کر د گفت آقاجان شما برو خانه استراحت کن و پدر گفت که چیز مهمی نیست ، تراکتورچی چرخ را بست زمین هم تقریبا پر آب شده بود و شروع به شخم زدن کرد ، پسر به تراکتورچی خواست که حالا هوا تاریک شده بگذار برای فردا که تراکتورچی با پاسخ منفی گفت فردا به کس دیگر قول داده ام و آنها هم کارگر گرفته اند ناچارا امشب باید شخمش را تمام کنم اما لت زدنش را شب نمی شود انجام دادفردا صبح زود انجام میدهم ، معلوم بود که تراکتورچی میخواهد ادامه کار بدهد از طرفی پدرش را دید که رنگ و رویش سفید شده و بی حس میباشد ، دوباره اصرار به رفتن پدر به منزل کرد و اینبار  تراکتورچی هم  با او همکلام شده بود به اصرار پسر پدر گفت پا بره ها ( pa barreh ) را باید تنظیم کنم کار تو نیست در همین حال تراکتورچی گفت مشدی بالخره باید یاد بگیرد برو شما اگه نتوانست من خودم کمک میکنم شما برو  ، بالاخره پس از اصرار ها پدر رفت و پسر در حالیکه خسته از کار و رخوت ناشی از داخل آب بودن نای زیادی نداشت بیل را برداشت و شروع به تنظیم پا بره ها و بستن جاها ئی از مرز که آب بیرون میرفت کرد .

 

ساعت ده شب بود که شخم زمین تمام شد و تراکتورچی قول داد اول صبح بیاید و لت آن را بزند ، تراکتور را خاموش کردند و بطرف منزل حرکت کردند ،  داشتند وارد ده که میشدند از دور چراغهای ماشینی نظر آنها را جلب کرد ماشین از کنار آنها عبور کرد و چون هوا تاریک بود نتوا نستند بفهمند که چه کسی بوده است  ، اما وقتی که نزدیک منزلشان رسید دید که ماشین را آنجا پارک کرده اند ، نکند مهمان برایشان آمده باشد اما نه به ماشین هیچکدام از فامیلهایشان شباهت نداشت ، ترا کتورچی گفت که شاید مهمان همسایه تان هستند و پسر هم گفت که شاید ، به منزلشان که رسیدند دعوت کرد که تراکتورچی به منزلشان برود شام بخورد اما گفت که خیلی خسته هستم  و نیامد ، به منزل که رسید مادرش غذا درست کرده بود سراغ تراکتورچی را گرفت که چرا نیامده  و پسر جواب داد اصرار کردم اما گفت که  میرود بخوابد پسر هم خودش بشدت خسته بود غذای مختصری خورد خوابید ، صبح که از خواب بیدار شد آفتاب هنوز نزده بود مادرش گفت که پدرش  با تراکتورچی صبح زود رفته اند برای لت زدن و مرز (marz ) گرفتن  دو نفر کارگر هم داریم   ،و سپس ادامه داد که  ساعت 10 بیا خانه کمک کن صبحانه ببریم الان هم تیلک (tilak) آب و یک مقدار نون پبنیر گذاشته ام آن را ببر ، پسر تیلک آب و بقچه نون و پنیر را دست گرفت بسمت زمین حرکت کرد

کمی جلوتر در میدانگاه وسط ده همان ماشین دیشبی را دید که پژو 504 یشمی تمیزی بود معلوم بود صاحبش از وضع مالی مناسبی برخوردار است ، اما نتوانست حدس بزند که مهمان چه کسی هستند آن ماشین را تا حالا ندیده بود  ، به زمین که رسید تراکتورچی مشغول لت زدن بود و پدر مشغول مرز گرفتن نیم ساعت بعد هم یکی از کارگر ها آمد اما از کارگر دیگر خبری نبود  روبه پدرش کرد که آقاجان مگر دو نفر کارگر نگفته بودی که پاسخ داد یکی دیگر همسایه هست نمی دانم چرا دیر کرده ، نیم ساعت دیگه که گذشت سر و کله همسایه پیدا شد ، قبل از اینکه پدر چیزی بگوید پس از سلام و احوالپرسی گفت که برایش مهمان آمده و مهمانانشان باجناقش میباشد که با زن و بچه اش امده است و علت دیر آمدن حضور آنها بوده است ، پدر تعارفی کرد که به مهمانش برسد و برود اما همسایه گویا راضی تر به بودن هست گفت که نه آنها قراره بروند باغ برای خودشان گیلاس بچینند من هم از این با جناق  افاده ایم  خوشم نمی آید ، معلوم بود که وضع مالی مناسب باجناق و احیانا بعضی وقتها مقایسه ای که زتش بین خود و خواهرش انجام داده  اورا اذیت کرده و نمی خواهد که بیشتر در معرض  مقایسه قرار گیرد ، حالا دیگر همه مشغول شده بودند یک مرز را پدر و همسایه گرفته بودند و یک مرز دیگر را پسر و یکی دیگر از کارگر ها  حین کار پسر سعی میکرد در برخورد و رفتار و گفتارش نهایت ادب را رعایت کند هرچند که پدر دختر همسایه هنوز چیزی نمی داند اما وقتی مادرش بعد از ظهر حرفی بزند بسرعت تمام روستا خواهند فهمید ، ساعت نه و نیم بود که مادر با سبدی بر روی سر و آب و بقچه ای در دست سر و کله اش پیدا شد به سر زمین رسید سلامی داد و خدا قوت گفت ، پدر اشاره کرد که آتش زیر کتری را روشن کند .چای بگذارد ده دقیقه بعد چای آمده شده بود و مادر سفره را انداخته بود و همه دست و رویشان را شستند و دور سفره نشستند ، مادر داشت چای را که میریخت رو به همسایه کرد و گفت باجناقت تنها آمده است که همسایه جواب نه خانمش و دختر و پسرش همراهش هستند ، مادر میدانست که باجناقش در یک شرکت تولیدی سرپرست است وضع مالی بدی ندارد خانه و زندگی در تهران دارد اما اطلاعات دیگری از بچه هایش نداشت بخصوص پسرش که مادر حس کرده بود این بازدید منظوری دارد ، به همسایه مجددا گفت که پسرش چکار میکند بزرگ شده است ، و همسایه جواب داده بود که پسرش سربازی بوده مرخصی آمده به مادرش گفته برویم ده خاله را ببینیم آنها هم آمده بودند ، حرفهای همسایه به اینجا که رسید پسر به فکر فرو رفت میدانست که سربازان مرخصی کوتاهی دارند و سعی میکنند از مرخصی شان نهایت استفاده را ببرند و تفریح کنند و اینکه زده بود واز تهران امده دهات حتما باید برایش خیلی مهم باشه و شاید این چیزی نبود بغیر از دیدن دختر خاله ، پسر نفهمید که چه حرفهائی رد و بدل شد اما و ذهنش از دایره مکانی که بود خارج شد و هزاران فکر به مغزش رسید ، در این احوال  همسایه که میخواست حرف را عوض کند و گویا از ادامه این بحث خوشش نمی آمد گفت که انقلی دیروز خدا خیلی بهت رحم کرد یک قربانی کن البته هم به خودت هم به پسرت ، پدر که از موضوع بیخبر بود گفت که خدا که بمن خیلی رحم کرد یک کم دیر جنبیده بود م تراکتور روی مغزم بود البته این بنده خدا  رو به تراکتورچی خیلی کمک کرد ، پاش داغان شد ، همسایه که دید پدر چیزی از موضوع پسرش نمی داند مجددا گفت این پسرت هم خیلی جوانمردی کرده و هم خیلی نادانی پدر که تازه متوجه مطلب پسرش شده بود گفت که چی شده چیکار کرده ، همسایه به نقل از یکی از روستائیان که از دور دست دیده بوده پسر چیکار کرده پرداخت و شرح ماوقع را گفت و گفت پسرت کار چند نفر را انجام داده بود و توانسته بود آب را از بست ببندد اما نادانی کرده بود که توی رودخانه رفته بود آب الان دیوانه است که پسر برای اینکه خودش را از تک و تا نیاندازد گفت نه یایا آب زیادی نیست یک لحظه دستم سر خورد و یک غلت توی آب خوردم همین در اینحال پدر اخمی به پسر کرد مادر شروع به بد و بیراه گفتن به پسر گفت که چرا تنها رفته ای آب را ببندی مگه یکنفر سر زنده نداشت پسر که وضع را اینجور دید گفت که آخر مادر من آب که نبود اگه نمی رفتم نمی توانستیم زمین را ببندیم که مادر جواب داده بود به جهنم که نمی بستیم زمین واجبتر یا جانت پدر که وضع را بدین ترتیب دید رو به مادر گفت حالا نادانی کرده ، همسایه راست میگوید یک قربانی لازم شده است خدارا شکر که چیزی مان نشده پسر که چند لحظه از موضوع پسر خاله دختر بیرون آمده بود از یکطرف ناراحت بود که چرا همسایه تعریف ماجرای دیروز را کرده اما در لابلای صحبتهای همسایه نوعی تحسین از شجاعت و جسارتش را حس میکرد و حس میکرد که همسایه به وی تمایل بیشتری دارد تا پسرخاله دخترش ، ظهر شده بود که تقریبا کار زمین تمام شده بود پسر به تراکتورچی کمک کرد و همه برگشتند به منزل برای صرف نهار ، اما همسایه از آمدن سرباز زد و گفت حالا اگر نرویم ناهار با باجناق بخوریم بهش بر میخورد و رفت سمت منزل خودشان ، سفره را نیانداخته بودند که زن همسایه از بیرون مادر را صدا زد و مادر بیرون رفت و چند لحظه بعد برگشت ، مادر میگفت که زن همسایه میهمانانش نرفته اند و نمی تواند بیاید نشاست پدر گفت که حالا جایش چه کسی را میگوئی اینجوری که نمی توانید تا غروب تمام کنید و مادر گفت که ببینم کیا امروز نشاست ندارند یکنفر را پیدا کنم ، مادر نشانی چند نفر را میدهد و از پسر میخواهد که یکی یکی برود و ببیند که برای نشاست آنها می آیند ، اما پسر انگار پازل بدشانسی هایش با آمدن این پسر خاله تمامی ندارد لعنتی در دل به وی میفرستد و بدنبال زنهائی میرود که برای نشاست کردن به کمکشان بیایند ،  پارا که از در میخواهد بیرون بگذارد از آنطرف باجناق همسایه را میبیند که به اتفاق همسرش هر کدام سطل پری از گیلاس در دست دارند جلو می آیند یک سطل دیگر از زردآلو دست پسر هست و دختر همسایه و دختر خاله اش صحبت کنان در ادامه می آیند دست دختر تیلک آب و صبحانه ای که با خود برده بودند میباشد ، دنیا را انگار روی سر پسر خراب کرده اند دلش خوش یود که امروز دختر مدرسه رفته و پسر خاله را ندیده اما یادش امد که امروز جمعه بوده و دختر مدرسه نرفته و در خلوت باغ بدون حضور همسایه و زنش حتما خیلی صحبتها برای پسری که بدیدن دخترخاله اش آمده صورت گرفته ، پسر در حالیکه سرخ شده بود و کنترل اعصابش بهم ریخته بود مجددا به داخل خانه برگشت تا آنها از جلوی منزلشان بگذرند طاقت دیدن و فکر کردن به این موضوع را نداشت ، انها که رد شدند پسر رفت به داخل ده از بین زنانی که مادر آدرسشان را داده بود توانست دو نفر را برای نشاست آن روز کمک بگیرد ، نهارش را نفهمید چگونه خورد قرار را بر این گذاشتند که پسر توم بار کند و پدر تومها را داخل کیل ها پشت زنها که داشتند نشاست کنند بگذارد و آب زمین را نتظیم کند ، پسر الاغ را سبد گذاشت به سر تخم کیل رفت و شروع به کندن تومها کرد اما از انجائیکه بسیار ناراحت بود و عشقش را ازدست رفته و کاخ ارزوهایش را بر باد تومها را بدون توجه با گل بسیار و نامرتب به داخل سبد میگذاشت به سر زمین که رسید پدرش بهش ایراد گرفت آخه این چه وضع توم کندن و توم آوردن هست ، تومها را به داخل کیلها گذاشتند و پدر خودش تصمیم گرفت که بیاید و توم بکند و به اتفاق پسر به راه افتادند ، و چند دسته بیشتر نکنده بودند که پدر گفت که بیا سفید بجک  (bejak )، سفید بجک یک دانه از توم برنج بود که بجای سبز بودن سفید بود و وجود آن در داخل تومها و پیدا کردن آن نشانه خوش یمنی بود ، انشاء اله که عاقبت بخیر و خوش بخت  بشی پسر و اینبار هم پدر بود که میگفت برنج عروسیت انشاء اله ، از بار سنگینی که روی قلب پسر وجود داشت کاسته شده بود انگار کمی سبک شده بود آن تا غروب توم بار ادامه یافت و در بارآخر پدر ازش خواست که سبدها را در داخل آب بگذارد و بشورد و دو کیسه کود شیمیائی از انبار بیاورد در این مدت رفت و آمد و توم بار پسر بارها و بارها فکر کرده بود که چکاری انجام بدهد از یکطرف نمی خواست خود را شکست خورده ببیند و همینجوری تسلیم شود و باید کاری میکرد  و از یکطرف فکر میکرد که همه چیز را به خدا بسپارد   نرسیده به میدان ده از دور دید که باجناق و خانواده اش در حال سوار شدن به ماشین هستند و همسایه و همسر و دخترش هم به مشایعت آنها آمده اند جعبه های گیلاس و زردآلو را در صندوق عقب گذاشتند و پسر باجناق که از قد و هیکل و قیافه مناسبی برخوردار بود دستی به پیراهن و شلوارش کشید و خاکهای آنها را تکانی داد و با غرور خاصی در حالیکه عینک دودی اش را به چشم میزد  پشت فرمان نشست پسر که این لحظه را میخی بر تابوت عشق ناکامش میدید اینبار بدون اینکه خجالتی بکشد که لباسهایش گل کامل است و الاغ بهمراهش به راهش مصمم ادامه داد و بهنگام عبور از کنار همسایه سلامی کرد و بسرعت دور شد .

هرچه با خود فکر میکرد میدید دختر همسایه بین او و پسرخاله اش عاقلانه است که پسر خاله اش را انتخاب کند آن شب با افکار مختلف به رختخواب رفت و هرچند که با خستگی زیادی که داشت بسرعت به خواب رفت

 

پسر صبح زود که از خواب برای نماز بیدار شد دیگر خوابش نبرد ، امروز باید میرفت به قزوین درسهایش مانده بود اما تا آمدن مینی بوس روستا که ساعت حدود نه بود سه ساعت وقت داشت فکر کرد که سرراه مدرسه دختر همسایه بایستد و حرف دلش را بزند ، در این افکار از خانه بیرون آمد مادرش داشت جلوی در را جارو میکرد ، گفت پدرش رفته است چادر گالش ها یک گوسفند بیاورد قربانی کند و از او خواست که برود آب زمین برنج که دیروز نشاست کرده بودند ببیند تا آب نیافتاده باشد ، پسر دید فکر بدی نیست اتفاقا مسیر مدرسه و زمین آنها یکی بود و میتوانست در تلاقی حرکت خود به زمین و دختر همسایه به مدرسه  حرفردلش را بزند فقط باید شانس می آورد که کس دیگری همراه دختر نباشد ، جلوی خانه بوته گل سرخ محمدی که پر از غنچه ها و گلهای باز شده سرخ بود توجهش را جلب کرد ، فکر بدی نبود  دسته گلی درست کند و وقتی خواست صحبت کند به دختر هدیه کند ، به داخل باغچه رفت و یک دسته گل زیبا از گلهای سرخ محمدی درست کرد.

از درست کردن دسته گل که فارع شد و در حالیکه بطرف زمین حرکت میکرد به اینکه به دختر چه بگوید فکر میکرد اما هرچه فکر میکرد چیزی به ذهنش نمی رسید انگاری کلمات  در ذهنش  قفل شده بودند ، اینکه چه جوری شروع کند خیلی مهم بود وقتی که بارها جملات را درمغزش چید وپاک کرد و به نتیجه نرسید چه چیزی بگوید وقتی از همه جا نا امید شد پیش خود فکر کرد که صحبتهایش را  با جمله ساده و معروف  دوستت دارم و عاشقت هستم شروع کند ، یک لحظه وقتی که  فکر کرد  در مقابل دختر ایستاده و میخواهد این جملات را بگوید    لرزشی سراسر وجودش را فرا گرفت اینکه آیا واقعا دوستش دارد و عاشق دختر شده ، جواب درستی برای سئوالش نداشت ، نمی توانست به خودش دروغ بگوید ، برای یک لحظه دختر در دلش نشسته اما اینکه چقدر از ته قلبش دوستش دارد را یقین نداشت ، در همین افکار به سر زمین رسید آب زمین را نگاه کرد و بالای زمین زیر درخت توتی که میوه های شیرینش در حال رسیدن بود نشست ، چند تا از آنها را برداشت و به دهان گذاشت هوس کرد که از درخت برود بالا اما منصرف شد زیرا که الان باید به نتیجه ای میرسید تا کمتر از نیم ساعت دیگر دختر به طرف مدرسه میرفت و باید تا آن موقع همه چیز آماده میشد که چه بگوید ، گاهی به فکرش رسید که نامه ای بنویسد و آن را به دختر بدهد اما برای اینکار باید یک روز دیگر صبر کند و بعدش پیدا کردن کسی مطمئن که نامه را به دختر بدهد سختتر بود ، باز رسید به خانه اول که محکم جلوی دختر بایستد و به دختر بگوید دوستش دارد ، در همین احوال که مردد از گفتن این جمله در ذهنش بود به پسرخاله دختر فکر کرد که آیا او هم دختر خاله اش را دوست دارد ، اگر دوست داشتن او بیشتر بود و زندگی مرفه تری برای دختر فراهم میکرد چرا من باید  مانع این خوشبختی دختر شوم این خارج از مرام و معرفت و مردانگی بود ، حالا مشکل شده بود دو تا یکی تردید خودش و دیگری عشق و دوست داشتن رقیب و خوشبختی دختر ، یک لحظه با خود فکر کرد که دارد بهانه تراشی میکند تا ترسش را مخفی کند ، اما نه ترس برای چی ، یک لحظه بود حرفش را میزد و بر میگشت یک چیزی میشد ، یا جواب رد میداد  مثلا انکه میخواهم درس بخوانم و یا اینکه او هم میپذیرفت و میگفت که با صحبت با پدر و مادرش را پیش میکشید ، اما هر دو جواب او را قانع نکرد اگر دختر جواب رد میداد هر چند که امکان مراجعه  مجدد و درخواست مجدد وجود داشت اما او را کاملا بهم میریخت و میدانست که در این روزهای امتحان حواسی برایش باقی نخواهد گذاشت اما اگر جواب مثبت هم میداد حس خوبی به آن نداشت و پاسخ شایسته ای به این سئوال که  چرا باید به این زودی دختر جواب مثبت دهد  برایش پیدا نمی کرد ،  او دو هفته است به دختر فکر میکند و مهر دختر را در دل و ذهنش میپروراند اما دختر چی تا کنون نه حرفی بینشان بوده و فکری به او پس نمیتواند مهری از او را در دل داشته باشد که پاسخ مثبت دهد ،

در حالیکه به زمین نگاه میکرد قورباغه ای ان دورتر داشت قور قور میکرد و نسیم به آب زمین میوزید و موجهای ریز و ظریفی در داخل آب داخل کیل برنج ایجاد میکرد و به جوی آبی که در پیشش روان بود باز یادش آمد همه اینها به کنار ،  آیا اگر دختری دیگر را دید دل به او نخواهد بست و به دختر همسایه وفادار خواهد ماند ، او میتوانست به دانشگاه برود و قطعا با دختران دانشگاهش آشنا شود ، وقتی به اینها فکر میکرد لجش از خودش درآمد که دارد به عشقش خیانت میکند ، اما باز هم تردید در عشقی که داشت  ، عشقی که با یک دیدن بوجود آمده بود شاید با دیدنی دیگر چرخش نماید ، یکی از گلهای دسته گلش را جدا کرد و در حالیکه دانه دانه گلبرگهایش را می کندو آنها را به داخل آب زمین می انداخت ، آنها را میدید که   چرخ زنان همراه با موجهائی که می آمدند و میرفتند هر یک به طرفی رفتند ، به ساقه های تازه کاشته شده برنج نگاه کرد که در داخل خاک فرو رفته بودند و چندقت دیگر ریشه می دواندند ، حس کرد عشقی که در دلش رسته است نباید مثل گل به دست آب داد بلکه باید مثل برنج در خاک فرو کرد تامحصول دهد و شاید الان زود بود ، تاپائیز که این ساقه های جوان برنج پر میشوند از خوشه های برنج وقت هست آن وقت نتیجه کنکورش نیز مشخص است که باید برود سربازی یا دانشگاه و تصمیم  برای بیان عشقی که داشت و زندگی آینده اش راحتتر بود قورباغه پس از آخرین صدایش با پرشی بلند خود را به داخل آب اندخت و بدنبال کارش رفت و پسر هم مصمم برای خواند درسش در روزهای باقیمانده در حالیکه دسته گل را به جوی آب میسپرد بطرف منزل حرکت کرد و اینبار صدای خوش بلبلی روی چپر(chapar) کنار زمین بود که بگوش میرسید ، بمنزل که رسید پدر داشت بهمراه همسایه گوسفندی را که قربانی کرده بود پوست میکند و در همین حال دخترهمسایه کتاب به دست آمد و سلامی داد و در حالیکه چند لحظه مکث کرد و به پوست کندن قربانی نگاه کرد خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد و باز هم پسر ضربان قلبش بالا رفت و دهانش خشک شد و در حالیکه با آخرین نگاهها دختر را بدرقه میکرد رفت که ساکش را ببندد و آماده رفتن شود .


اصطلاحات بکاررفته :

 چپر : پرچین نوعی بوته خاردار که معمولا دور زمین ها میکارند یا خودش میروید

بج ، بجک ، بجار : برنج ، بوته تازه روئیده برنج ، برنجکاری را بجار میگویند

تیلک : کوزه باریک و بلندی که برای آب استفاده میشود.

پابره : نقطه ابتدا و پایانی هر کیل برنج که آب از آنجا وارد یا خارج میشود.

چاک : زمینهائیکه آب در سطح آنها قرار دارد معمولا قابل کشت نیستند و علف های بلند و زیادی در آنه میروید

بست : نقطه آغاز جوی آب که  از رودخانه جدا میشود

کتیل : ابزاری تشکیل شده از چوب و طناب که علف ها را در دو طرف آن میبندند و سپس بر پشت خر میگذارند امکان جابجائی علف زیادی را میدهد

دره : لقمه بزرگ یا همان ساندویچ که در داخل نون پنیر ، کره و  .. گذاشته میشود

لاک : ظرف نون

وار : ردیف ، مسیر

جت : ابزاری چوبی که بوسیله آن دو گاو را کنار هم نگه میدارد و برای گاویاری بکار میرود

لاین : ابزاری چرمی که رابط بین لاین و امراز میباشد

امراز : وسیله ای برای شخم زدن زمین

لت : ابزاری برای صاف و یکدست کردن زمین شخم زده شده

گاویاری : شخم زدن زمین

قالب : یک پارچه محکم و بزرگ که معمولا برای پهن کردن محصولات کشاورزی روی آن ویا پوشاندن محصولات توسط آن بکار میرود

چوچک : گنجشگ

توم : شلتوک های برنج پس ار آب کردن وتوم نامیده میشود

قزقان : دیگ

شوشک : ترکه چوبی نازک

نظرات 5 + ارسال نظر
طاهری شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ق.ظ http://ovanlake.com

سلام جناب اسکندری
خیلی عالی بود فقط ماجرا اگه واقعیه پس بقیه اش چی شد اگه داستان چرا نیمه تمام گذاشتی؟بهتره آخرش ختم به وصال بشه

هیوا شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:00 ب.ظ

پس بقیه اش چی؟

با سلام و تشکر از محت شما این داستان که هنوز خودم به بقیه اش فکر نکرده ام با فصل برداشت برنج به اتمام خواهد رسید اگر خدا بخواهد

هیوا سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ

Farzad Rahimi جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.asbemord.mihanblog.com

سلام
---
حتمأ یه سری به اسبمرد بزنید ، ما در خدمتیم.
از قزوین تا اونجا 35 کیلومتر میشه. جاده هم آسفالت هست ، فقط قسمت سفید بوران یا سفید گوران به خاطر برف گرفتگی زمستان و کارکردن ماشین های راه سازی مقداری خراب شده...!!!
---
مسیر اسبمرد:
نوروزیان ( صدا سیما ) » اسماعیل آباد » الواک » اسبمرد.
در بخش معرفی روستا هم نقشه هست.
لینک:
http://asbemord.mihanblog.com/extrapage/asbemord

با سلام بسیار ممنون از اظهار لطف و میهمان نوازی شما

اسعدی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:14 ب.ظ http://alamouteman.blogfa.com

با سلام
با مصاحبه دکتر صادقی رئیس دانشگاه الموت به روزم
دکتر صادقی خبر داد:
دانشگاه الموت ظرفیت پذیرش 5 هزار دانشجو را دارد
لطفا در صورت امکان خبر فوق را انتشار دهید

با سلام ما هم خوشحال میشویم اما من فکر میکنم با توجه به کمبود دانشجو در سطح دانشگاههای خود قزوین آبیک و... این عدد خیلی خوشبینانه است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد