پدرم از زرآباد که برگشت مادرم ناراحت و عصبانی بود و البته حق هم داشت قرار بود صبح که رفت زود برگردد اما حالا شب تازه برگشته بود و اما پدرم تعریف کرد که در زراباد به اتفاق دائی هایم به مسابقات فوتبال رفته است چنان تعریفی کرد که همان زمان لج گرفتم که مرا به آنجا ببرد و اما پدرم گفت اگر فردا و پس فردا گندم های شاکو را بچینیم و تمام کنیم پس فردا مرا به آنجا خواهد برد ، فردا صبح زود برعکس همه روزهای که با ناراحتی بیدار میشدم بلند شدم و به اتفاق پدر برای گندم چین رفتیم شاه کو اما آنروز تمام نشد و مابقی برای فردا باقی ماند فردایش هم رفتیم اما هرچه میچیدیم تمام شدنی نبود ساعت حدود 10 بود و من ناامید از تمام شدن زمین خسته هم شده بودم ، بیخیال فوتبال شدم و گندم چیدن را رها کردم و به کنار جیپمان که آنطرف دره بود آمدم و ناراحت از اینکه نمی توانم بروم ببینم چه خبر است ...
ادامه مطلب ...