خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

ببم قدر خودت را بدان

با کمر خمیده و در حالیکه تکه چوبی را بعنوان عصا در دست داشت در میان صدای گوشخراش تراکتور و خرمکنوب آن و هوائی که پر از گرد و خاک و کاه بود خودش را بما رسانید ، من که دیدمش گفتم ماما اینجا چرا آمدی برگرد برو خانه ما هستیم ، اما گفت نه ببم اینجا یک کمی کمک میکنم ، گفتم آخه تو مریض احوالی برگرد ، گفت که کمی بهتر شدم کار کنم برایم بهتر است ، پدرم هم در حالیکه پشت کانگاه ( خرمنکوب ) دسته دسته گندم را به داخل آن میریخت با دست چند بار اشاره کرد که به خانه برگردد و متعاقب آن اصرارهای مادرم هم نتیجه نداد و البته من میدانستم که نتیجه ای ندارد کسی که عمرش با کار عجین شده بود نمی توانست لحظه ای بدون کار باشد و بقول خودش غیرتش اجازه نمیداد که بخوابد و تماشا کند ،  و شروع کرد با مادرم کمک کردن و باد دادن گندمها ،  معمولا گندمها را پس از چیدن به محلی منتقل و تجمیع میکنند بعضی ها کوپا(cooppa ) میزنند یعنی گندمها را راوی هم میچنند تا بشکل مخروطی درآید ، برای خرمن کردن هم حداقل 4 نفر لازم است یکنفر گندم ها را از روی کوپا به نزدیک خرمنکوب میرساند یکنفر آنها را دم میدهد ( درون خرمنکوب میریزد) یکنفر باد میدهد و یا آنها را کم (kam )  یا قلبیل میزند (که هر دو ابزاری برای جدا سازی گندم از ساقه های داخل شده به گندم هستند) و یکنفر هم معمولا کیسه میگیرد ، آن روز بردارم گندم هارا پائین میریخت پدرم دم میداد و من ومادرم گندم ها را جمع میکردیم ، کانگاه ما یک ایرادی داشت و آن این بود که قسمتی از پره خروجی برای گندم شکسته بود و هر چند گاه مجبور بودیم برای اینکه گندمها گیر نکنند پیچ گوشتی بلندی را به داخل آن فرو ببریم تا گندم های گیر کرده خارج شوند ، کار که ادامه پیدا کرد ماما (همان مادربزرگم ) بمن گفت ببم پا شو برو کمک برادرت من اینجا با مادرت هستیم ، هرچه اصرار که بگذار بمانم نتیجه نداد من هم به بالای کوپا رفتم تا گندمها را زودتر به پائین بریزیم و کار زود انجام شود ، کار ادامه داشت و من میدیدم چگونه کار سخت که مربوط به یک کارگر زبده میباشد را با دستهای نحیف و لاغرش به انجام میرساند و خیلی دلم میخواست که برگردم و کمکش کنم اما میدانستم که نمیگذارد ، در همین حال که دسته دسته گندمها را پائین میدیدم برای یک لحظه دیدم که سرش را نزدیک خرمنکوب جائیکه گندمها از آن خارج میدشدند برده اول فکر کردم مثل همیشه حتما پیچ گوشتی را داخل آن فرو برده تا گندمها را بیرون بیاورد اما نه انگار داشت اتفاقی می افتاد ، سرش خیلی نزدیک بود دقت که کردم دیدم پرده های خرمنکوب دستمال سفید و بلند مادر بزرگ را به داخل کشیده و سرش را به خرمنکوب چسبانده است داشت قلبم از جا در می آمد فریاد زدم بابا  میدانستم تا خودم را به پائین برسانم کار از کار خواهد گذشت پدرم سخت مشغول بود و توجهی نداشت اینبار برادرم هم متوجه شد و دو تائی فریاد زدیم بابا بابا پدرم نگاهی به ما کرد اشاره کرد چی شده و ما مادر بزرگ را بهش نشان داد، که متوجه شد پدر که متوجه شد  به سمت تراکتور رفت تا آن را خاموش کند خوشبختانه پدرمن در اینگونه موارد خونسردی خود را حفظ میکند ما بسرعت  از کوپا پائین  آمدیم در حالیکه تراکتور خاموش شده بود  خود را به بالای سر مادر بزرگ رساندیم ،خرمنکوب روسری را گرفته بود نفسهای مادر بزرگ بسختی خارج میشد با دست هرچه تقلا کردیم بیرون نیامد به اینطرف و آنطرف برای بریدنش دویدیم اما باز هم خونسردی پدر به دادمان رسید با دره ( ابزار چیدن علف ) روسری را برید و گردن مادر بزرگ را خلاص کرد ، خوشبختانه نفسهایش می آمد ، بعد فکر کردیم نکند آسیبی به گردنش آمده باشد آنجا جائی را درست کردیم و خواباندیمش حالش که کمی جا آمد گفت چیزی نیست حالم خوب است خدا را شکر که به خیر گذشته بود ، مادر بزرگ به خانه برگشت و ما مجددا کار را شروع کردیم ، اما من دل و دماغ نداشتم ، خدایا اگر او فوت میکرد چه میشد ، یادم آمد همه روزهائی که با او بودم ،  سالهائی که کوچک بودم ، بیشتر او در اتاقی مجاور خانه ما بود زندگی میکرد و من بیشتر وقتها مهمانش بودم  ، شبهای زمستان که به زیر کرسی اش می رفتیم وقت خوابیدن میترسیدم و او برایم میخواند ببم بگو ، سر نهادیم بر سرین پهلو نهادیم بر زمین دل بر تو بستیم یا امیر المومنین ای خانه چهار دیوار ما خفته ایم توبیدار کلید در دست علی در وا نکند جن و پری  ، غذاهای بسیار لذیذی درست میکرد که من عاشقش بودم و بعد که برای ادامه درس به قزوین آمدم با من به قزوین آمد ، حواسش به همه چیز من بود حتی کتاب خواندنم میگفت ببم آن کتاب آبی را نخوانده ای و حتی از روی جلد کتابهایم برنامه هفتگی ام را میدانست ، حتی نمی گذاشت من خودم لباسهایم را بشورم ، یک لحظه نمی نشست ،تابستانها نیز بیشتر وقتها وقتی سر زمین میرفتیم برای آبیاری میرفتیم با هم بودیم ، حالا یک لحظه تمام آن خاطرات به یادم آمده بود و پشت کوپا نشستم و های های گریه کردم ، همانجوری که حالا در روز سالمرگش اشکهایم برایش جاری شده ، راستی هر کس این پست را میخواند فاتحه ای نثار روح او و همه مادر بزرگهای عزیز کند ، و یک نصیحتی  که همیشه بمن میکرد و انگار عصاره زندگیش بود " ببم قدر خودت را بدان " کاش به این نصیحتش همیشه گوش میکردم ، یادم آمد که بگویم چند شب پیش هم دخترم  خواب دیده بود  و میترسید و من یاد شعر مادر بزرگ افتادم برایش خواندم و گفتم تکرار کن افاقه کرد و راحت خوابید.

نظرات 4 + ارسال نظر
طاهری شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ق.ظ http://evan.ir

سلام
روحشان شاد و قرین رحمت باد

با سلام و تشکر - روح اموات جنابعالی نیز شاد و قرین رحمت الهی باشد

معصومه وهابی جولادی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ق.ظ http://vahabi-jouladi.blogfa.com/

سلام

جالب بود !
یادش گرامی و روحش شاد .

با سلام و تشکر - روح تمامی اموات شما نیز شاد

علی ملایی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ب.ظ http://alimollaei49@yahoo.com

سلام آقای اسکندری خدایش رحمت کند وروحش شاد

با سلام - سپاسگزار از لطف شما

میرزایی شنبه 27 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:19 ب.ظ

روحش شاد
روح همه رفتگان شاد.
عالی بود،برگی ،یاد خرمن و خرمن کوب که یکیش الان تو زیرزمین ما داره خاک می خوره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد