خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

دو روایت از امامزاده قاسم علیه السلام آئیین

 روایت اول - مرحوم استاد صمدخان منصوری یکی از اولین معلم های منطقه الموت   اعتقاد عجیبی به امامزاده قاسم علیه السلام آئین داشت و بی آن نبود موقع رفت و برگشت به زرآباد به زیارت این امامزاده نروند ، بجهت اینکه ایشان پدر داماد و همچنین همسر خاله مادرم بودند هر سال چندین بار  بمناسبتهای مختلف گرد هم می آمدیم ، در یکی از این ملاقاتها وقتی که صحبت از امامزاده ها پیش آمد ایشان راز اعتقاد و علاقه خویش به امامزاده قاسم را اینگونه گشودند

آن 

 سالها من اوان معلم بودم در یکی از شبهای زمستان پیرمردی که سید بود من و عده ای از بزرگان و ریش سفیدان اوان را به منزل خود دعوت کرد ، شام که صرف شد مطابق معمول شب چره  و .. آوردند مهمانی تمام شد کم کم مهمانان به منزلشان بر گشتند اما ایشان از بنده و چند تن دیگر خواست که بمانیم گویا پیرمرد با ما کاری داشت ،  منتظر که چه خبر است شاید پیرمرد میخواست وصیت کند بالاخره  و انتظار بسر آمد و پیرمرد گفت من دیگر آفتاب لب بام هستم و بقول معروف پایم لب گور میخواهم رازی را برای شما بازگو کنم :

پسر بچه ای نوجوان بودم و شاگرد بنا در یک شب زمستانی که برف نموری هم باریده بود استاد بنایم به من گفت که تیشه و وسایل بنائی را بردار امشب یک کاری داریم هرچه اصرار کردم گفت فعلا چیزی نگو و برای عصر هنگام آماده باش ، هوا غروب کرد و مقداری از شب گذشت که   به همراه استاد  بسمت کوشک براه افتادیم اما از کوشک هم گذشتیم و به آئین رسیدیم و من هنوز نمیدانستم چه خبر است ، چراغهای خاموش نشان میداد که مردم خوابیده اند استاد بسمت امامزاده حرکت کرد ابتدا در داخل امامزاده دو رکعت نماز خواند و از من خواست کمک کنم تا صندوق را از روی قبر برداریم و من در حالیکه ترس همه وجودم را گرفته بود با ترس و لرز و د حالیکه هنوز نمی دانستم جه خبر است کاری که استاد میگفت انجام دادم ، پس از برداشتن صندوق شرو به کندن خاک کرد و من هم کمک میکردم مقداری که کند جنازه ای تازه ظاهر شد و در گوشه سرش خون تازه بود ریشه درخت به سر فشار آورده بود گیر کرده بود استاد با تیشه ای که داشت ریشه درخت را قطع کرد و به همان ترتیب روی که قبلا بود روی جنازه را پوشاند و مجددا قبر را پر کرد و با اتفاق همدیگر صندوق را روی قبر گذاشتیم ، کارمان که تمام شد مجددا استاد نماز خواند من که متحیر این وضع بودم پرسیدم شما چگونه متوجه این قضیه شد که استادم گفت سه شب هست که این آقا به خوابم می آید و ازمن میخواهد که سر دردش را برطرف کنم 

پیرمرد سپس نفس عمیقی کشید گفت و از آن موقع تا حالا این راز را در سینه دارم اما اکنون این را بازگو کردم که بدانید آنجام امامزاده ای معتبر مدفون میباشد.

روایت دوم : چند وقت پیش یکی از دوستان نقل میکرد که دو سال قبل که دسته برده بودیم آئین جوانی آمد و گفت فلانی میخواهم مطلبی را بگویم ، پرسیدم حب بفرمائید گفت که چند وقت قبل خواب دیدم تعدادی از دوستان ناباب از من خواستند که برویم امامزاده را بکنیم میگفتند که در آنجا گنج وجود دارد که من نپذیرفتم چند روز بعد رفتم دیدم که از پاسگاه آمده اند گفتند که امامزاده را کنده اند من گفتم من میشناسم چه کسانی آن را کنده اند گفتند که از کجا میشناسی که ماجرای خوابم را تعریف کردم سپس ماموران سراغ آنها رفته بودند و دیده بودند که درست است همان هائی که من در خواب دیده بودم عامل کندن امامزاده بوده اند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد