خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

شوالیه های جاده الموت

پاشید پاشید ببینید چه برفی آمده ، صدای پدرم بود که ما را به دیدن برفی که آمده بود دعوت میکرد ، برای یک لحظه شادابی که معمولا از بارش برف پدید می آمد وجودم را فرا گرفت اما وای خدای من ، من بایست امروز به قزوین میرفتم و حالا بارش برف خرابی جاده و مشکل رفتن را بدنبال داشت ، با امید به اینکه برف زیادی نیادمده باشد از اتاق بیرون زدم به روی ایوان خانه آمدم اما آنچه که میدیدم باور نکردنی نبودهیچ نقطه سیاهی در صحرا بچشم نمی خورد نا امیدانه نگاه به جاده انداختم اثری از رفت و آمد ماشینها نبود پدرم که متوجه  من شده بودآب پاکی را روی دستم ریخت و گفت گردنه بسته است بیا تو سرما نخوری ، فردا شنبه هر جور باشه جاده را باز میکنن مش وجیه هم می آد با اون می ری ، من هم دیدم چاره ای نیست به داخل اتاق برگشتم

  

صبح روز شنبه طبق معمول ما الموتیها مادر یک  ساک بزرگ و یک گونی از انار و برنج گرفته تا ماست و نون پر کرد ، پدرم گفت مش وجیه بالا نمی آد باید بریم تا چاکان ، الاغ را آوردیم و گونی و ساک را بارش کردیم ، تعدادی افراد مث من که دو روز تعطیلی را آمده بودند میخواستند بروند قزوین منتظر بودند و چند نفری هم با خود مش وجیه کار داشتند ، بالاخره سر و کله ماشین مش وجیه که با سنگنینی برف و گل آمیخته بهم جاده را میشکافت و جلو می آمد پیدایش شد ،  وقتی که رسید دیدیم که مینی بوس تقریبا پر بود از مسافرینی که از علی آباد سوار شده بودند ، مش وجیه نگرانی آنهائی که زمین بودند  را که دید گفت بیاید بالا تا سیاهدشت یه جوری سر کنید انجا چند نفر پیاده میشوند، بعد بارها و وسایل رادر صندوق عقب و بالای باربند جا داد و همه سوار شدند ، از روی صندوق ابزار گرفته تا جلوی داشبورد از من که قلمی تر بودم هم خواست بروم کنار خودش سمت چپ راننده کنار در بنشینم ، خیلی وقتا بود دوست داشتم انجا بشینم اما وقتی که نشستم دیدم عجب جای بیخودی هست اصلا ادم احساس راحتی نداشت مخصوصا انروز که برف و لغزندگی وجود داشت اما به هر حال چاره ای نبود ، موقعی که ماشتن آماده راه افتادن شد مش وجی سفارشاتی که داشتند را بدون آنکه یادداشت کند در ذهنش سپرد ، یکی میگفت آقای پرهیزکار دو بسته از این حب (قرص ) برایم بگیر ، یکی پوست قصابی که دیشب کشته بود را میداد تا برایش بفروشد ، یکی هم میخواست چند پاکت سیمان برایش بیاورد  .   تا سیاهدشت یا همان رجائی دشت جاده  هر چند برفی بود اما برف نرمی بود و یخ نداشت  ،  در سیاهدشت مسافرین رجائی دشت پیاده شدند و صندلی خالی شد و من رفتم روی صندلی نشستم ، و براه ادامه دادیم ، از سور پشمی که بالا رفتیم وضعیت متفاوت شد هوا هم شروع به باریدن برف کرد ،  صحبت و پچ پج مسافرین کم کم قطع شد و همه حواسشان به جاده بود فقط  گاه گاهی صحبتهای پراکنده شنیده میشد و صدای سوختن پیک نیکی که در عقب مینی بوس بجای بخاری کار میکرد ، نرسیده به پشت هریف لغزندگی جاده باعث شد که مش وجی ماشین را به کناری بکشاند و زنجیر چرخ را ببندد ، از مسافر جلوئی که از بچه های علی آباد بود خواست پایش را روی ترمز بگذارد و خودش پائین رفت و به هر ترتیبی بود در آن سرمای هوا زنجیر را بست ، و مینی بوس به راه خود ادامه داد ،مینی بوس بحرکت که افتاد صدای تق تق ضربه زنجیر بود که می آمد مش وجی گفت که طناب زنجیر کوتاه بوده و زنجیر خوب بسته نشده است ، اما مشکلی نداره ، از قسطین لار که بالا رفتیم وضعیت وحشتناک شد مه یا همان سفیده روی جاده خوابیده بود چشمها یک متر جلوتر را هم نمی دید و نفسها در سینه همه حبس شده بود سرعت ماشین به حداقل رسیده بود و تشخیص جاده بسیار دشوار بود ، مش وجی گفت که دیگر نمی شه اینجوری جلو رفت قرار شد دو نفر پائین بیایند و در دوسوی جاده جلوی مینی بوس حرکت کنند تا خدای ناکرده مینی بوس از جاده منخرف نشود ، دو نفر از جوانها پیاده شدند  و شروع به حرکت کردند ،مسافرینی که داخل بودند کمی حالا  احساس آرامش بهتر میکردند و خیالشان راحت شده بود ، بیشتر از چند صد متری دور نشده بودیم که یکی از آن دو نفر که جلو بودند خواست که برگردد  داخل ماشین ، اشاره میکرد که دیگر نمی تواند ادامه دهد  ، مش وجی مینی بوس را نگهداشت و آن دو به داخل مینی بوس آمدند  سر و صورتشان پوشیده از برف و یخ روی سبیلهایشان نشسته بود بداخل که آمدند خود را به گاز پیک نیکی چسباندند و از سرمای وحشتناک بیرون گفتند ، دو نفر دیگر خواستند که بیرون بروند اما مش وجی مخالفت کرد و گفت همینجوری یواش یواش ادامه میدهیم ، وقتی که در بسته شد و مینی بوس خواست حرکت کند شروع به سر خوردن و بگس باد کرد و از جا خرکت نکرد  ، اینبار تمام مردها پائین آمدند و شروع به هل دادند ماشن کردند ، در همین حین هل دادن ماشین و بگس باد چرخها طناب زنجیری که تق تق صدا میکرد چند پاره شد و زنجیر از چرخ افتاد ، مش وجی باز هم ترمز را به مسافر جلوئی سپرد و پیاده شد ، نگاهی به طناب پاره شده انداخت و گفت بی صحاب مانده را دیروز خریده بودم انگار پوسیده ، یکی مسافرین پرسید حالا ظناب دیگری داری که مش وجی با سر پاسخ منفی نشان داد و ادامه دادهمین و یک کاریش میکنیم و شروع به وصله کردند ظناب پاره شد ، از روی گونی بار مسافرین در صندوق عقب هم مقداری نخ را به طناب وصله شده زد و به هر ترتیبی بود زنجیر را بست بالاخره با هل دادن مسافرین مینی بوس حرکت کرد و بقیه هم پشت سرش شروع به دویدن کردند ، چند نفری که زبر و زرنگتر بودند در همان حال حرکت در را باز کردند و داخل شدند و بقیه هم بدنبال مینی بوس ، حدود صد متر جلو تر جاده شیب نداشت مش وجی مینی بوس را نگه داشت و همه سوار شدند و ماشین با همان کندی براه ادامه داد

از روی پیجهای جاده میشد حدس زد که پیچهای پشت قسطین لار را رد کرده ایم و  داریم وارد آبی دره مرک میشویم ، هنوز از اولین پیج عبور نکرده بودیم که ناگهان در یک قدمی و از پشت مه لندروری ظاهر شد مش وجی سعی کرد  هر جور شده شاخ به شاخ نشوند و برای همین هم به سمت راست پیچید اما باریکی  جاده و لغزندگی زمین باعث شد چرخ سمت شاگرد از مسیر منحرف وآرام بدرون کانال بلغزد ، با اینکه در آن هوای مه گرفته و وحشتناک ترس و اضطراب وجود همه را فرگرفته بود اما باز خدا کمک کرده بود که اگر این حادثه چند دقیقه زود یا دیرتر اتفاق می افتاد با پرتگاه مواجه میشدیم که معلوم نبود چه سرنوشتی میافتیم ، مردها پائین آمدند و شروع به هل دادن مینی بوس کردند اما ماشین از جایش تکان نمی خوردند ، وقتی که از هل دادن نتیجه ای حاصل نشد همه به داخل مینی بوس خزیدیم یک لاستیک هم چند متر عقبتر گذاشتیم تا ماشینهای دیگر ب متوجه بشوند و به این امید بستیم تا شاید ماشین دیگری بیاید و مینی بوس را بالا بکشد خوشبختانه دیری نگذشت که سر کله کامیونی پیدا شد ، با خودش طناب داشت طناب را به عقب مینی بوس بست و بسمت عقب کشید ما هم دوباره پیاده شدیم و شروع به هل دادن کردیم و به هر ترتیبی بود ماشین از کانال بیرون آمد ،

از آبی دره که بالا رفتیم در بالای خنجر بولاغ کم کم از شدت مه کاسته شد کم کم میشد شرایط جاده را دید ، هر چند بنظر میرسید که بولدوزر تیغ به جاده انداخته اما سردی هوا  باعث شده بود کاملا کف جاده یخ بسته شده و بعضی از جاها که در مسیر باد بود برف مجددا کامل جاده را پوشانده بود ، مینی بوس در جای چرخهای کامیونی که به ما کمک کرده بود به آرامی حرکت میکرد ، اما سختترین جای جاده دقیقا دو پیچ نعمت بالای گردنه بود که هم دارای شیب تند بودند و هنوز از آن عبور نکرده بودیم ،

مینی بوس به هر ترتیبی که بود از پیچ اول کشان کشان عبور کرد اما در انتهای پیچ دوم و جائی که میخواهد به سمت بالای گردند بپیجد شدت باد باعث شده بود تا سطح جاده بیش از یک متر برف پوشیده شود و مینی بوس پس از چند بار فشار و بگس باد در جای خود گیر کرد ، مجددا همه پائین آمدیم عده ای شروع کردیم به پاک کردن برفهای جلو ، غیر از یک بیل کوچک مش وجی بیل یا پاروی دیگری نبود و هر کسی سعی میکرد یک جوری برفهای جلوی مینی بوس را خالی کند یکی با دست یکی با پا و دیگری با تکه کارتنی که بدست گرفته بود ، کمی از برفها که خالی شد به پشت مینی بوس رفتیم و شروع به هل دادن کردیم ، مینی بوس با بکس باد شدید به اندازه ده بیست سانتی متری جلو رفت اما یکدفعه پس زد همه از پشت مینی بوس به کناری رفتیم و مینی بوس شروکر به عقب سر خوردن وای خدای هیچ جور نمیشد جلویش را گرفت و در حالیکه از داخل مینی بوس صدای جیغ بگوش میرسید ما همه یا حسین یا ابوالفضل میکردیم تا لبه پرتگاه کمتر از یک متر باقیمانده بود و همه انگار منتظر وقوع یک حادثه شوم در حال نا امیدی مینی بوس به یک تکه برف یخ زده گیر کرد و از سر خوردن باز ایستاد همه نفس راحتی کشیدیم یکی از بچه که فرزتر از بقیه بود سریع از جعبه ابزار مش وجی یک تخته که معمولا برای زیر جک استفاده میشد را بیرون آورد و گذاشت پشت چرخ ، اما نه آن تکه یخ و نه این تخته تکیه گاه مطمئنی نبودند برای نگهداشتن مینی بوس ، شروع کردیم به گشتن برای یافتن سنگ و گذاشتن پشت چر خها اما در آن برف آیا میشد سنگی پیدا کرد ، خوشبختانه باقیمانده خرابه قهوه خانه نعمت که هنوز بخشی از دیوارش باقیمانده بود  میشد سنگ را دید و به هر ترتیبی بود دو تا سنگ یافتیم و پشت چرخها گذاشتیم ، چند نفر زن هم که داخل مینی بوس بودند نیز خارج شدند قرار شد چند نفر همینکه مینی بوس ذره ذره جلو میرود بلافاصله سنگها را پشت چرخ ها بگذارند ، و بقیه هم هل بدهند ، و بدین ترتیت شروع کردیم به هل دادن و مش وجی شروع به گاز دادن مینی بوس و با این تکنیک نزدیک به چند متری جلو رفتیم و از منطقه خطر دور شدیم اما معلو بود تا رسیدن به بالای پیچ کار زیادی میطلبد ،

 حالا که ظهر شده بود دیگر هوا کمی گرمتر شده بود هر چند سوز و سرمای هوا همراه باد وجود داشت ، مه کم کم داشت بلند میشد و از آن بالا میشد ماشینهای دیگری را دید که هرکدام در تلاش برای بالا آمدن هستند ، بعضی هارا از رنگ و شکل ماشینشان فهمید ، بهمن ملکی ، مهدی حدادی ، فرج اسکندری و یکی دو تا تویوتا دوکابین

دیدن ماشینهای دیگر امیدواری میداد و دلگرم میکرد و از طرف دیگر امیدوار بودیم که بولدوزر اداره راه سر برسد ، کم کم مینی بوس افراسیاب رضائی به ما نزدیک شد اما چون ما جاده را بسته بودیم آنها هم پشت ما ماندند مردهایشان از مینی بوس پیاده شدند و با کمک ما و شروع به هل دادن ماشین کردند و ماشین هم هر چند سانتی متری جلو میرفت اما سرعت جلو رفتنش بیشتر شده بود تقریبا نزدیک به آخر پیچ بودیم و همه خسته و کوفته که سروصدای بولدوزر اداره راه پیدا شد انگار دنیارا به ما داده اند ، همه کنار رفتیم و بولدوزر تیغش را به جاده انداخت ، مینی بوس داخل مسیر پاک شده قرار گرفت دو طرف جاده بیش از چند متر برف بود همه سوار شدیم و شروع به حرکت کرد پیک نیکی اه انتهای مینی بوس قرار داشت زرد میسوخت معلوم بود دیگر آخرین باقیمانده گازش را دارد مصرف میکند علیرغم سرمای زیاد بدلیل فعالیت آن را زیاد حس نکرده بودیم و حالا که داخل آمدیم معلوم بود چقدر سردمان شده ، بقیه جاده هم هر چند تیغ انداخته شده بود اما بدلیل یخ زدگی امکان سرعت رفتن وجود نداشت ،

طرف قزوین هوا بهتر بود و علیرغم سوز و سرما هوا آفتابی بود بالاخره به گاراژ رسیدیم و مسافران شروع کردند به دادن کرایه به مش وجی ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود ، من هم کرایه ام را دادم و آمدم ساک و گونی وسایلم را برداشتم ، وقت خداحافظی به چهره آرام و صبور مش وجی نگاه کردم و فکر میکردم که حالا او باید برود سفارشاتش را یگیرد ، و برگردد و فردا هم مجددا این جاده سخت که هر لحظه اش را باید با وحشت عبور کند و با مرگ دسته و پنجه نرم کند .

این پست را نوشتم که یک صلوات برای سلامتی همه آن راننده های الموتی که رفتند و بعضی هاشان هنوز هستند و مدام همجون شوالیه ها با این جاده مخوف مبارزه میکردند ، آنهائیکه نه کسی برایشان کف و هورا میکشد و نه برنامه یادبود و غیره دارند به نظر شما آیا خدمت این عزیزان به مردم الموت از خیلی ها بیشتر نیست ؟

آنهائی که من در خاطر دارم ، رشوند ، قربانعلی پرهیزکاری ، مش وجی خودمان ، عیوض و سلیمان خاکپور ، سید مقدم ، ملکعلی ، نیاز ، فرج ، فخراله ، اسد اسکندری ، مجیدی ، زلفعلی ، مهدی حدادی ، رضا کیائی ، قدسی و بهمن ملکی ، افراسیاب رضائی ، آیت و ...

نظرات 2 + ارسال نظر
الموتی شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ http://alemot.blogfa.com/

سلام آقای اسکندری
موفق باشید.

طاهری دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:23 ب.ظ http://evan.ir

سلام
خیلی عالی تعریف کردید و تشکر شما از راننده ها هم بجا بود ولی از تاریخ واقعه چیزی ننوشته بودید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد