خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

روز معلم و خاطره ای از یک معلم

روز معلم گذشت تبریکات هم گفته شد اما جا دارد یادی کنیم از معلمانی که در الموت و در شرایط سخت آن سالها  ، دور از خانه و خانواده  و هر گونه امکانات  به علم آموزی دانش آموزان الموتی پرداختند .

وجیه اله مراقی اهل اویرک بود از آن دسته معلمانی بود که خیلی زود با بچه ها اخت میشد و رفاقت برقرار میکرد ، این ویژگی بعلاوه سواد خوب و بالا و سخنوری جذاب از ایشان یک معلم تمام عیار ساخته که علیرغم گذشت سالها بنده خاطراتی از کلاسهای ایشان را بیاد دارم . - خاطره زیر بنقل از ایشان است .

سال اولی بود که معلم شده بودم حکم مرا سیمیار زده بودند ،   حدود دو ماهی از شروع به تدریسم میگذشت ، تجریه اول دور بودن از خانه و دوری راه باعث شده بود وسائل زیادی با خود به همراه نبرم ، کمبودهای وسایل زندگی و خورد و خوراک گاهی به تحمل و گاهی به مهربانی صاحبخانه و روستا مشکل زیادی برایم ایجاد نمیکرداما نداشتن کتاب برای خواندن در جائیکه فرصت کافی برای مطالعه داشتم بشدت آزارم میداد ، که بالاخره تصمیم گرفتم یک روز از مدیر مدرسه مرخصی گرفته به قزوین بروم تا تعدادی کتاب برای این اوقات خالی تهیه کنم -

کارهایم که انجام شد چند ساعتی از ظهر گذشته بود  به گاراژ آمدم گاراژ خالی از ماشین برای الموت بود ، نا امید از اینکه ماشینی برای رفتن وجود ندارد ، گوشه ای در گاراژ نشستم ، از یکطرف نگران بچه ها که فردا معلم ندارند و از یکطرف دیگر اینکه نمی خواستم همین سال و روزهای اول  کار پیش مدیر مدرسه و اداره بعنوان معلم بی انضباط شناخته شوم ، نیم ساعتی که گذشت بازهم خبری نبود چاره ای نبود از گاراژ بیرون که آمدم آنطرف خیابان سیمرغی توجهم را جلب کرد معلوم بود که از ماشینهای الموت هست به طرف راننده که سرش را داخل موتور کرده بود رفتم گفتم آقا الموت میروید که گفت این لامصب اگر درست شود میرویم ، در حالیکه روزنه هائی از امید برایم ایجاد شده بود دیدم پیرمردی مرا بنام میخواند بیا بشین آقای مراقی من هم میخواهم سیمیار بروم ، خوب که دقت کردم یکی از اهالی روستا بود کمتر دیده بودمش رفتم جلو سلام و علیکی کردیم و منتظر درست کردن ماشین

بالاخره با تلاش راننده ماشین درست شد دو خانم و یک پیرمرد در جلو نشستند من و پیر مرد سیمیاری با دو نفر دیگر به پشت سیمرغ که مقداری هم بار زده بود رفتیم - علیرغم آفتاب بودن  هوا خنکای پائیز همراه با باد ناشی از سرعت ماشین باعث میشد در عمق وجود سرما حس شود سر گردنه که پیاده شدیم هوا هنوز آفتابی بود و خورشید در حال پائین رقتن اما باد بشدت میوزید و در دور دست سیاهی هوا را میشد دید ، پیرمرد گفت فلانی زود برویم که هو دارد خراب میشود - پیرمرد یک کیسه کوجک داشت که آن را به دست چوبی که در دست داشت بست و روی پشتش گذاشت من هم یک ساک که داخلش چند کتاب گذاشته بودم به روی دوشم انداختم و بسمت سیمیار حرکت کردیم ، دقایقی از حرکت ما نگذشته بود که همه جا تیره و تار شد صدای زوزه باد بهمراه رعدهائی که وقتی در کوه میپیچید وحشت زیادی را ایجاد کرده بود ، پیرمرد گفت فلانی بیا این نزدیکی غاری هست انجا برویم هر جوری بود خودمان را به غار رساندیم البته غار در واقع فضای کوچکی در زیر تخته سنگهای بزرگ بود هر چند که کوچک بود اما تا حدودی محفوظ بود امیدوار بودیم که این یک رگبار هست و عبور خواهد کرد اما وقتی که مه و سفیده همه جا را فراگرفت و ریزش برف آغازشد وحشت سراپای هردویما را فرا گرفت من به پیرمرد گفتم بیا برویم اما پیرمرد گفت کجا اینجا با این هوا نمیتوانیم راه را تشخیص دهیم از کوه و صخره پائین میافتیم فعلا همینجا از همه جا بهتر و محفوظتر هست ، و بعدش پیرمرد نشست و چپقش را درآورد و شروع به کشیدن چپق کرد ، هرچه میگذشت هوا کم کم سردتر میشد و تحملش سخت تر ، پیرمرد چپقش را که روشن کرد به فکرم رسید آتشی را برپا کنیم اما سوختی آنجا وجود نداشت ، بیرون هم اگر چیزی باشد خیس و آب خورده هست ، چشمانم به ساکم که افتاد و کتابها ، حسی همچون از دست دادن عزیزی بود اما چاره ای نبود مرگ و زندگی بود کتابها را از ساک بیرون آوردم کبریت را از پیرمرد گرفتم نزدیک یکدیگر شدیم و برگهای کتابها را یکی یکی آتش زدیم با صرفه جوئی نزدیک چند ساعتی به این شکل تا حدی گرم شدیم اما کتابها و پس از آن آتش ساک کتابها که فروکش کرد باز هم سرما به سرغمان آمد ، کز کردیم و گوشه ای نشستیم - مرگ را در چند قدمی خودم میدیدم که در این هوا یخ خواهیم زد ، نیم ساعتی که گذشت و لحظه به لحظه هوا سردتر و ما بخود میلرزیدم - در حالیکه از مغرم از سرما بدرستی کار نمی کرد یادم به کیسه پیرمرد افتاد به وی گفتم درون کیسه ات چیست پیرمرد گفت کشمش برده بودم بفروشم نشد دارم بر میگردانم با شنیدن این جمله انگار دنیا را داده باشند به پیرمرد گفتم پا شو پاشو ننشین گفت برای چی گفتم پاشو من بگم چکار کن پیرمرد که متحیر بود گفت خوب چکار کنیم گفتم کیسه را باز کن بگذار وسط مقداری هم بریز تو جیبت دانه دانه بخوریم دور این کیسه داخل این غار بچرخیم نباید ما بنشینیم یا بخوابیم اینجوری یخ خواهیم زد پیرمرد که دید حرف معقولی میزنم بلند شد و شروع کردیم به خوردن کشمش و دور چرخیدن به پیرمرد گفت شروع کن به صحبت کردن گفت از چی بگم گفتم از هر چیزی که میدانی از قدیمها ، از خودت خلاصه از هرچیز و شروع کردیم به گشتن و خوردن کشمش و حرف زدن برای یکدیگر ، چند ساعتی که گشتیم دیگر نای نداشتیم خستگی و خواب بسراغمان می آمد اما قرار گذاشتیم که هر جوری هست نگذاریم بخوابیم  نزدیک سحر بود  که کم کم مه برخواست هوا هم روشن شد برف همه جا را سفید پوش کرده بود و مهتاب هم در آسمان نمایان شد ، پیرمرد گفت که برویم من دیگر طاقت ندارم - من گفتم اخر گرگ و جانور گفت هر جور باشه دیگر بهتر از اینجا هست برویم به اتفاق پیرمرد براه افتادیم مقدری که راه رفتیم از دور روستا نمایان شد و شروع به فریاد زدن با تمام قوا کردیم مقداری که جلوتر رفتیم ، اهالی که متوجه فریادهای ما شده بودند با فانوس بدنبالمان آمده بودند .

الان پس از سالها که به آن شب فکر میکنم تمام بدنم میلرزد شاید خواست خدا بود که کتابهای من و کشمشهای پیرمرد کمکمان کرد تا زنده بمانیم -

نظرات 5 + ارسال نظر
شمس الدین رجبی سه‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 04:20 ب.ظ http://baghedasht.blogfa.com/

سلام جناب اسکندری
این داستان مرا به یاد خاطرات دوران خدمتم در استان زنجان انداخت، خاطرتی شبیه به خاطرات شما با اندک تفاوتی...از مطالعه ای این پست واقعا" لذت بردم ...قلم شیوایی دارید. موفق باشید

محمد وکیلی خبرگزاری الم پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:00 ب.ظ

تیم صنعت استان قزوین به همراه 2 بازیکن الموتی خودبه نام های ((روح ا...نوری اندجی ---علیرضا دائمی کوچنانی))به مسابقات کشوری فوتسال که بین 32استان در قالب 8 گروه4تیمی برگزار میشوداعضام شدند
محمد وکیلی خبرگزاری الموت
با سرچ کردن نام این دو بازیکن در جستجو گر گوگل باافتخار افرینان الموت بیشتر اشنا شوید

کوچنان شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:03 ب.ظ

_____________$$$$$$$$$___
_____________$$$$$$$$$$$_________________________________,,
_____________$$$$$$$$$$$$______________________________$$$$$,
_____________`$$$$$$$$$$$____________________________$$$$$$$$
______________`$$$$$$$$$$$______$$$_______$$$_______$$$$$$$$`
_______________`$$$$$$$$$$$___$$$$$$$___$$$$$$$____$$$$$$$$`
________________`$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$$$$$__$$$$$$$$`
_________________`$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$$$$
____u$$$$$$u______`$$$$$$$$$$_$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$$$`
__$$$$$$$$$$Z$_____`$$$$$$$$$_$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$$
_$$$$$$$$$$$Z$$$$__$$$$$$$$$$_$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$$`
_$$$$$$$$$$Z$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$_$$$$$$$$$_$$$$$`
___`$$$$$$$Z$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$_$_$$$$$$$_$$$$$`
________`$Z$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$__$$_$$$$$$_$$$$`
__________`$$$$$$$$$$$$$$$$$$$,````,$$$$,_````,$$$$$$$`
___________`$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$`
_____________`$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$$$`
کوچنان قلب الموت`$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$

سلام همشهری گرامی امکان تبادل لینک با شما وجود دارد

http://koochenan2.blogfa.com/

پرهیزکاری یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 ب.ظ

با سلام
تشکر که مشکلات دوران خدمت به مرده را منعکس نموده اید از مرده و تحصیل کردگان اویرک از نوع سختی ها و تلاش فراوان دیده می شود .
اگر خواستید نمونه های زیادی مستند در اخیارتان قرار می دهیم

رضا غلامی روچی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:15 ب.ظ http://www.neginalamot.com

سلام و عرض ادب و احترام خدمت مدیر محترم
ممنون از تلاش شما برای معرفی منظقه ی بکر و زیبای الموت .
از شما دوست عزیز خواهشمندیم که در صورت تمایل روستای
خود را با ذکر منبع در سایت شب چره معرفی و به نمایش بگذارید.با تشکر

آدرس سایت: www.neginalamot.com
آدرس انجمن:
http://neginalamot.com/index.php/2014-12-01-07-08-12
وب سایت ایمیل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد