خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

جادوی فوتبال

وقتی به گذشته فکر میکنم شاید بیشترین خاطراتم از فوتبال است ، از بازیهائی که زمان بچگی انجام دادیم تا همین حالا که گاه گاهی در مسابقات شرکت میکنیم ،شاید یک روزی این خاطرات را جداگانه نوشتم اما امروز میخواهم یادی کنم از آن روزهائی که در میانخانی فوتبال برگزار میشد ،


ادامه مطلب ...

میانخانی ، مارکانای الموت

پدرم از زرآباد که برگشت مادرم ناراحت و عصبانی بود و البته حق هم داشت قرار بود صبح که رفت زود برگردد اما حالا شب تازه برگشته بود و اما پدرم تعریف کرد که در زراباد به اتفاق دائی هایم به مسابقات فوتبال رفته است چنان تعریفی کرد که همان زمان لج گرفتم که مرا به آنجا ببرد و اما پدرم گفت اگر فردا و پس فردا گندم های شاکو را بچینیم و تمام کنیم پس فردا مرا به آنجا خواهد برد ، فردا صبح زود برعکس همه روزهای که با ناراحتی بیدار میشدم بلند شدم و به اتفاق پدر برای گندم چین رفتیم شاه کو اما آنروز تمام نشد و مابقی برای فردا باقی ماند فردایش هم رفتیم اما هرچه میچیدیم تمام شدنی نبود ساعت حدود 10 بود و من ناامید از تمام شدن زمین خسته هم شده بودم ، بیخیال فوتبال شدم و گندم چیدن را رها کردم و به کنار جیپمان که آنطرف دره بود آمدم و ناراحت از اینکه نمی توانم بروم ببینم چه خبر است ... 
ادامه مطلب ...

سخت ترین شب زندگی من

مامان ، مامان بیا اینجا رو ببین صدای پسردائی ام بود که انگار چیز عجیبی دیده باشد و زن دائی ام را که روی ایوان خانه ایستاده بود به کنار جوی آبی که از پشت خانه میگذشت   فرا میخواند ، آنها دیشب به منزل ما آمده بودند و قصد داشتند بعد از نهار به زرآباد بروند ، بدنبال زن دائی من هم به کنار جوی نزد پسر دائی ام رفتیم میگفت در جوی ماهی دیده است کمی دقت کردیم بچه ماهی های کوچکی را میشد دید ، آنها به زرآباد رفتند و بعد از آن بعد از ظهر ها کار ما شده بود رفتن به رودخانه برای گرفتن ماهی ، ابزارمان ساده بود یک سطل کوچک ،و یک روسری که دو نفری هر کس یک طرف روسری را میگرفت یک طرف آن را در کف رودخانه بطرف جاهائیکه امکان حضور ماهی ها وجود داشت میکشیدیم اغلب بچه ماهی های کوچک نصیبمان میشد و آنها را داخل سطل میریختیم به خانه می آوردیم

ادامه مطلب ...