خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

شوالیه های جاده الموت

پاشید پاشید ببینید چه برفی آمده ، صدای پدرم بود که ما را به دیدن برفی که آمده بود دعوت میکرد ، برای یک لحظه شادابی که معمولا از بارش برف پدید می آمد وجودم را فرا گرفت اما وای خدای من ، من بایست امروز به قزوین میرفتم و حالا بارش برف خرابی جاده و مشکل رفتن را بدنبال داشت ، با امید به اینکه برف زیادی نیادمده باشد از اتاق بیرون زدم به روی ایوان خانه آمدم اما آنچه که میدیدم باور نکردنی نبودهیچ نقطه سیاهی در صحرا بچشم نمی خورد نا امیدانه نگاه به جاده انداختم اثری از رفت و آمد ماشینها نبود پدرم که متوجه  من شده بودآب پاکی را روی دستم ریخت و گفت گردنه بسته است بیا تو سرما نخوری ، فردا شنبه هر جور باشه جاده را باز میکنن مش وجیه هم می آد با اون می ری ، من هم دیدم چاره ای نیست به داخل اتاق برگشتم

  ادامه مطلب ...