خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

لوطی ولی

دو هفته پیش برای عروسی همکار عزیزمان آقای حبیب اله پوربه اتفاق همکاران به جیرنده رفتیم ، میهمان آقای دکتر مهرگانفرد بودیم ، انسانی دوست داشتنی و بسیار فعال وبلاگی هم دارند در باره داماش به آدرس اینترنتی

 http://damash-ziba.blogsky.com/  برایمان از تاریخ عمارلو و منطقه جیرنده و داماش گفتند ، چند تا عروسی آنجا در جریان بود در یکی از آنها گوشه ای از شکل عروسی های قدیم به چشم میخورد زنها با لباسهای محلی معجومه ها را سر گرفته بودند و داشتند به خانه عروس برای آوردن عروس میرفتند ، یادم آمد در بسیاری از روستاها مراسم قدیمی عروسی ها از بین رفته است در وبلاگهای بچه های الموت نیز مطلبی ندیدم بر آن شدم با خاطره ای گوشه ای از این رسوم را در روستای خودمان بیان کنم ، پس از عروسی به داماش رفتیم جای بسیار زیبا و البته جایتان خالی با صرف کباب در بالای کوه روز به یاد ماندنی را گذراندیم  

صدای ساز و دهل عباس سازنده دیکینی از مراقی محله بگوش میرسد ، کارهایمان را زود انجام میدهیم و به آنجا میرویم بچه های دیگر هم هستند ، ناهار را میخوریم و بعد از ناهار خلعت پوشان داماد است و بعد از آن آوردن عروس به خانه داماد با هم که صحبت میکنیم بچه ها میگویند عروسی قبلی جوانها بزغاله زیر پای عروس را دزدیده اند و رفته اند باغستانها آن را چال پخت کرده اند وخورده اند ، تصمیم میگیریم ما هم گوسفند قربانی زیر پای عروس را بدزدیم ، طراحی کار را ولی به عهده دارد ، منتظر میمانیم عروس را می آورند داماد به بالا پشت بام میرود و روی عروس نقل و گندم و پول روی عروس میپاشد بچه ها هجوم می آورند برای جمع آوری پولها جلوی در خانه داماد زیر پای عروس گوسفند که بره ای است را قربانی میکنند میخواهیم در آن لحظات گوسفند را بدزدیم اما چند نفر بالای سر آن هستند و اینکار امکان ندارد ، عروس به خانه داماد میرود و زنها و بچه ها پشت سر عروس وارد خانه می شوند پرده ها را میکشند پسرها را راه نمی دهند و بعضی از آنها سعی میکنند از کنار پنجره سرکی به داخل اتاق که رقص و بزن و بکوب جریان دارد بکشند ، بزرگترها کم کم متفرق میشوند   و ما در گوشه ای پنهان میشویم تا وضعیت قربانی معلوم شود ، قصابی که بره را قربانی کرده آن را به گوشه ای از باغ میبرد تا پوست بکند ، ، پوست کندن بره که تمام میشود مادر داماد یک تشت بزرگ می آورد و لاشه گوسفند را در آن قرار میدهد به تندورستان (محل پخت نان) گوشه حیاط میبرد و بیرون که می آید درب را قفل میکند گوشه روسری سفید و بلند خود را باز میکند و کلید را در گوشه آن گره میزند و مجددا به دور سرش میپیچد ، ما که از دور شاهد این واقعه هستیم امیدمان ناامید میشود اما حالا باید راه دیگر پیدا کنیم پیشنهاد این است که از داخل باجه به داخل تندورستان برویم و گوسفند را بدزدیم ، به  باغ همسایه که چسبیده به  دیوارپشتی تندروستان است میرویم    ولی با هر زحمتی که هست با کمک بچه ها  خود را به بالای پشت بام میرساند  سینه خیز خود را به باجه که در وسط بام قرار دارد میرساند وما دل تو دلمان نیست که کسی متوجه او نشود به کنار باجه که میرسد در حالیکه همه منتظریم به داخل برود مجددا به همان شکل برمیگرد از بام به پائین میپرد میگوئیم چه شد چرا نرفتی میگوید که نمیشود ارتفاعش خیلی زیاد است اگر به داخل بروم نمیتوانم بالا بیایم ، طراحی حمله عوض میشود اینبار تصمیم میگیریم از درب وارد شویم ،  قفل را بشکنیم و یا چفت را در را بکشیم ، یک چوب محکم پیدا میکنیم با احتیاط به کنار درب میرویم مردم مشغول عروسی هستند و کسی توجهش به این طرف نیست گاه گاهی کسانی به داخل خانه میروند و یا از ان خارج میشوند ، چوب را به زیر چفت می اندازیم پس از چند فشار چفت کنده میشود و کنار میرویم ولی به داخل میرود تا گوسفند را خارج کند و ما در دیوار پشتی منتظر میمانیم برگشتش طول میکشد آهسته صدا میزنیم چی شد میگوید که دنبال یک کیسه میگردد تا گوسفند را در داخل آن قرار دهد میگوئیم که زود باش بیا الان یکنفر می آید در همین گفتگو هستیم که سر و کله پدر داماد پیدا میشود همه فرار میکنیم به ولی میگوئیم در رو و او هم پا را به فرار میگذارد پدر داماد داد میزند سرخورها چیکار میکنید ، قبل از اینکه برسد همه ما گریخته ایم و برنامه مان به نتیجه نمی رسد ، چند هفته بعد اینبار عروسی کرمعلی برادر بزرگتر ولی است وقتی که گوسفند را قربانب میکنند در نگاه ولی میخوانم که میخواهد جوری گوسفند را به ما برساند اما مش موسی پسر عمویشان همچون پلنگ بر بالای گوسفند است و هیچ کاری نمی شود کرد ف بچه ها متفرق میشوند و من نیز به خانه بر میگردم  روز بعد بچه میگویند که چرا نیامدی میگویم کجا ، میگویند بعد از اینکه بچه ها نتوانستند قربانی را بدزدند ولی آمد و از طویله پدرش یک بزغاله جدا کرد و به بچه ها داد البته خودش نیامد ، بزغاله را بردیم پسین دشت سر زدیم و کباب کردیم خوردیم و همه داشتند از کبابش تعریف میکردند ، چند روز بعد شنیدیم که مش وجی از دست ولی ناراحت شده و بااو دعوا کرده بچه ها تصمیم گرفتند که پول گوسفند را جمع کنند و به مش وجی بدهند اما او قبول نکرده بود .

نظرات 5 + ارسال نظر
amz چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 ق.ظ http://amozshop.ir

وقت طلاست.تک تک ثانیه های عمر خود را پولساز کنید.
راز کسب ثروت در کتاب هنر میلیاردری
www.amozshop.ir/post/23

معصومه وهابی جولادی چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ق.ظ http://vahabi-jouladi.blogfa.com/

سلام
قصه جالبی بود!
از پدرم شنیده بودم که قدیما شب عروسی تا صبح عده ای مشغول ساز و آواز بودند و بخشی از گوسفند قربانی زیر پای عروس را در اختیار این افراد و جوانانی که ساقدوش و همراه داماد بودند ُ قرار میداند.
شب عروسی برادرم ،پدرم همین کار را کرد اگرچه توی تهران پسین دشت نداریم اما یه باغ کنار خونمون بود که جوانان رفتند و توی باغ کباب درست کردند و تا نزدیک صبح شاد و خوشحال بودند و برای همشون خاطره ای شد.

شمس الدین رجبی جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ http://baghedasht.blogfa.com/

سلام آقای اسکندری
خیلی زیبا مینویسد البته حقیر هراز گاهی فرصت پیدا کنم سری به وبتون میزنم حتی تصمیم گرفتم بعضی از نوشته هایتان مثل داستان پست" زمستان2" را در پیج الموت در معرض دید بیش از هزار نفر از اعضا قرار بدهم البته با ذکر منبع و با اجازه حضرتعالی...
شما تنها کسی هستید که می توانم بگویم مطلب سایتتون منحصر بفرد است
و اغلب داستانهایی را که مینویسید برای مخاطب الموتی قابل لمس است..."سرخورها چیکار میکنید ،"
ان شالله که این نوشته های زیباتونو تبدیل به یه کتاب کنید بنظرم حیف است که در قالب این صفحات بمانند
صراحتم !! را میبخشید

طاهری یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ http://ovanlake.com

سلام
ما هم همچین پاتکی زدیم اما بردیم تحویل صاحبش دادیم

دوستداران تالش ( آستارا ) یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ب.ظ http://www.talesh-iran.blogfa.com

درود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد