خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

ببم قدر خودت را بدان

با کمر خمیده و در حالیکه تکه چوبی را بعنوان عصا در دست داشت در میان صدای گوشخراش تراکتور و خرمکنوب آن و هوائی که پر از گرد و خاک و کاه بود خودش را بما رسانید ، من که دیدمش گفتم ماما اینجا چرا آمدی برگرد برو خانه ما هستیم ، اما گفت نه ببم اینجا یک کمی کمک میکنم ، گفتم آخه تو مریض احوالی برگرد ، گفت که کمی بهتر شدم کار کنم برایم بهتر است ، پدرم هم در حالیکه پشت کانگاه ( خرمنکوب ) دسته دسته گندم را به داخل آن میریخت با دست چند بار اشاره کرد که به خانه برگردد و متعاقب آن اصرارهای مادرم هم نتیجه نداد و البته من میدانستم که نتیجه ای ندارد کسی که عمرش با کار عجین شده بود نمی توانست لحظه ای بدون کار باشد و بقول خودش غیرتش اجازه نمیداد که بخوابد و تماشا کند ،  و شروع کرد با مادرم کمک کردن و باد دادن گندمها ،  ادامه مطلب ...